گفتمش سينه‌هام درد مي‌كند. نه، همان اول گفتم خيال كنم سرطان سينه گرفته‌ام. انگار مثلاً بگويم سرخك گرفته‌ام. گفتم سرطان، تا درد توي سرش بزرگ شود و بترسد، از درد من و از مردنم لابد.
گفت همين حالا برو دكتر. يك طوري گفت كه خيال كردم حالا دست‌هاش از توي قاب مانيتور مي‌زند بيرون و مي‌آيد يقه‌ي من را مي‌گيرد و خِر كش مي‌كند تا مطب دكتر. دست‌هاش، همان دست‌ها كه نور سفيد تابيده بود روش.
گفتم شوخي كردم. گفت حالا با تو قهر مي‌كنم تا بفهمي شوخي بي‌جا نتيجه‌اش چي مي‌شود. قهرش ترس داشت، شبيه سرطان كه ترس دارد. گفتم كه شوخي نبود و درد دارم و درد هي شدت مي‌گيرد. گفت همين حالا برو دكتر.
آدم "همين حالا" كاري را انجام دادن نيستم. هميشه يك فردايي براي من هست، يك شنبه‌اي، يك اول ماهي، اول سالي. اما همان وقت رفتم. توي راه فكر مي‌كردم اگر سرطان داشتم تهِ ته‌اش كار غزاله عليزاده را مي‌كنم. و همه‌اش خيال مي‌كردم مدت كوتاهي كه زنده‌ام را فقط به او مي‌پردازم. به همه مي‌گويم من چند ماه ديگر مي‌ميرم و مي‌خواهم اين باقي‌مانده‌ي عمر را براي خودم باشم.
دكتر موهاي بور كرده داشت و لبان سرخ. زن مسن مهرباني بود. دستكش به دست معاينه‌ام كرد و يك سونوگرافي از سينه‌ها برام نوشت. پرسيد سينه‌ات را كه فشار مي‌دهي ازش شير نمي‌آيد؟
نمي‌آمد. گفت چيزي نيست. گفت بيش‌تر اوقات با معاينه معلوم مي شود، ولي شما اين سونو را انجام بده.
نرفتم پي سونوگرافي، آن شب براش نوشتم كه چيزي نبوده و حالا حالاها بيخ ريشش هستم. اين اواخر ريش گذاشته بود. نمي‌دانم حالا ريشش را زده يا نه. گفته بود ريشش را دوست ندارند. همين‌طوري نگفته بود. گفته بود يك چيزي مي‌گم، پي‌اش رو نگيري‌ها، ريشم را دوست ندارد.
من اين طرف ساكت مانده بودم و توي دلم خوش بودم كه اين ريش مال من است، حق من است، سهم من است.
براش نوشتم حالا حالاها بيخ ريشش هستم. شايد ده روز بعد بود كه گفت ديگر نمي‌تواند ادامه بدهد. من گريه كرده بودم. مي‌خواستم قوي باشم، اما گريه‌ام گرفته بود. سرم را چسبانده بودم به ديوار سيماني انباري و مي‌گفتم خيال مي‌كنم دارم خواب مي‌بينم. گفت خواب نمي‌بيني. صداش گرفته بود يا من خيال مي‌كردم گرفته است.
ديشب خواب ديدم از سينه‌هام شير مي‌آيد. توي خواب فهميده بودم سرطان دارم. خيال مي‌كردم اگر به گوشش برسد چي مي‌شود؟ حالا به خودم مي‌گويم سالمم. نمي‌خواهم مظلوم داستان باشم.