دیگرم هیچ توان نیست!!!
احساس مردی را دارم عینکی! با عینکش می تواند بدن عریان زنان را حتا پوشیده در ضخیم ترین لباس ها ببیند. خاصیت این عینک فقط در دفعات اول دیدنِ هر زنی برایم جذابیت دارد. بعد برایم تکراری و حتا زننده می شود. اینروزهایم به سختی می گذرد. خسته ام! زود از رابطه ها خسته می شوم. آدم ها زود جلوی چشمم عریان می شوند و خیلی زود چربی های اضافه ی روحشان را می بینم. شکم های بر آمده و سینه های آویزانشان را. بارها آرزو می کنم کاش همه چیز مثل قبل بود کاش همان آتنای ساده لوح بودم حداقل زندگی اینقدر زشت و کریه نبود. من دیگر به سختی می توانم آدم های اطرافم، دوستانم را حتا تحمل کنم. به یک جر عه از هیچ چیز، از چیزی که نمی دانم چیست نیاز دارم. هیچ چیز خوشحالم نمی کند. ولی باز احمقانه به انتظار نمی دانم چه چیزی زنده و امیدوارم. پیشتر خیال می کردم همه ی آدم ها خوب و مهربانند و اگر بدی هم باشد از جانب خود من است. پیشتر ادم ها را خیلی دوست تر می داشتم. حالا خیلی زود آن نقاب مهربان نخستین رنگ می بازد و چهره ی کریه و کج و کوله ی وحشتناکی بشدت می ترساندم. ترسیده ام، آدم ها دیگر مرا می ترسانند. دست خودم نیست عینک به چشم هایم مثل لنزی دائم کوب شده. دچار یک جور روشن بینی تلخ سیاهم. من دیگر عاشق هیچ کس نیستم و بدتر اینکه می ترسم دیگر هرگز عاشق کسی نشوم. کاش می شد این عینک لعنتی را شکست یا این لنز لندهور عوضی را ......
خب که چه بشود؟ خودم را گول بزنم و باز مثل احمق ها خیال کنم دنیا جای قشنگی ست و همه ی آدم ها مهربانند؟!!!؟؟؟ هه!!! خیال باطل!!!