اين زندگي من است/ سي و هفتمي
وقتي خودم را از بيرون نگاه ميكنم، ميبينم چه زلالم. يعني اين تصوير كه خودم از خودم دارم، از اين زاويه، از اين قاب خيلي انساني است. براي همين است كه دكتر ميگفت دوستت دارم. ميگفت دوست داشتني هستي چون نگاهي انساني داري به هستي. اين را آن وقت حاليم نبود. نميدانستم و از خودم ميپرسيدم مگر آدمهاي ديگر نگاهشان چهطوري است؟ آدمها منظورم غير از جنايتكارهاي جنگي بود. باقي به نظر من همه خوبند. خوب كه هستند اما اين نگاه را هر كسي ندارد. اين را ميدانم. نگاهم تازه و جوان مانده. نگاهم چيزي بيرون از جسمم رفتار ميكند. مدام خودم را ميبينم و هر وقت طوري بشود كه تصويرم را مه بگيرد، يعني آن زاويه را كه ميتوانم مربع بنشينم و به خودم نگاه كنم از دست بدهم، احساس گم شدگي ميكنم، آن وقت است كه دست به هر كاري ميزنم تا بشود باز بروم بنشينم همان جايي كه بودم، بشود به تصوير واضح خودم برسم. من به خودم نياز دارم، شايد عاشق خودم هستم. خودم بايد مدام جلوي چشم خودم باشم. اگر نه زندگي خيلي سخت ميگذرد.