مكاتبات/ چهل و نهمي
ساعت هفت و ربع پنجشنبه است. من دارم براي تو مينويسم و براي تو نمينويسم. براي تو مينويسم چون توي سرم تو هستي، با همان تصوير كه از تو دارم كه نميدانم چهقدر تصوير خودت هست. چهقدر تصويري است كه من ساختهام، از چيزي كه در سر دارم يا شكل مردهايي كه تا حالا توي زندگيام بودهاند. همهي آنها كه آْمدند و رفتند و روي زندگي من تاثير گذاشتند. براي تو نمينويسم چون وقت نوشتن اصلاً به كسي فكر نميكنم، نه به مخاطب، نه به خودم، نه به زمين و نه به زمان. من مينويسم كه بنويسم. براي همين هذيان ميبافم و لباس هذياني تنام ميكنم. اينها را ميگويم تا بداني توي نوشتههاي من بايد دنبال چيزي باشي و نباشي. دنبال چيزي باشي چون بيشك قسمتي از من و از تو ميان اين كلمات هست و پي چيزي نباشي چون تصويرها سيالند و مدام در حال تغيير. و اين كه من مينويسم اثري از من هست و نيست. اثري از من هست چون من هستم كه دارم مينويسم، من هستم كه اينجا روي صندلي نشستهام توي اورژانس بيمارستان بو گندوي غمانگيز و اين من هستم كه از ميان جيغها و نالهها و نجواها و صداي كفشها و لخلخ دمپاييها ذهنام را جمع ميكنم تا بشود به آن چيزي فكر كنم، كه دلام ميخواهد. آن چيزي كه بوي درد و الكل و خون و ادرار ندهد. و اين من نيستم كه مينويسم، چون من از چيزي مينويسم كه نيست. كه بوي درد نميدهد. از دنيايي كه توش آدم تنها نيست و زن غصه ندارد كه مردش نيست يا مثلاً دور است و زن ميشود مردي را از دور، حتا خيلي دور دوست داشته باشد و خياليش نباشد كه مرد چي ندارد و خودش چي ندارد.