ای  زندگی که باید تو را زیست  ، که تو را زیسته اند

زمانی که دوباره و دوباره چون دریا می شکنی

و به دوردست می افتی بی آنکه سر بگردانی

لحظه ای که گذشت هیچ لحظه ای نبود ،

اکنون آن لحظه فرا می رسد ، به آرامی می آماسد

به درون لحظه دیگر می ترکد و آن لحظه بی درنگ  ناپدید می شود ،

در شامگاه  شوره و سنگ

که با تیغه های نا پیدای  چاقوها  تاول می زند

با دست نبشته ای قرمز و مخدوش

بر پوست من می نویسی و این زخم ها

 چون پیراهنی از شعله مرا در بر می گیرد ،

آتش می گیرم بی آنکه بسوزم ، آب می جویم

و در چشمان تو آبی نیست  ، چشمان تو  از  سنگ اند ،

دهان تو بوی  خاک  دارد

دهان تو بویناک  زهر زمان  است ،

تنت  بوی چاهی محصور را دارد

دالانی از آیینه ها که چشمان تشنه مرا مکرر می کند ،

دالانی که همیشه

به نقطه عزیمت باز می گردد ،

....

لبه تیز کلمات تو سینه مرا می شکافد

مرا از مردم خالی می کند و تهی رهایم می سازد

تو خاطرات مرا یکایک از من می گیری ،

من نام خویش را فراموش کرده ام ،

....

چیزی جز زخمی از من نمانده است ،

تنگه ای که کسی از آن نمی گذرد ،

حضوری بی روزن ، اندیشه ای که باز می گردد

و خویش را تکرار می کند ، آیینه می شود

......

بخش هایی از شعر سنگ آفتاب   نوشته   اوکتاویو پاز  ترجمه احمد میر علایی