تو را به جاى همه زنانى كه نشناخته ‏ام دوست می دارم
تو را به جاى همه روزگارانى كه نمی زيسته‏ ام دوست می دارم
براى خاطر عطر ِ گستره ا‏ى بيكران و براى خاطر عطر ِ نان ِ گرم
براى خاطر ِ برفى كه آب می شود، براى خاطر نخستين گل
براى خاطر جانوران پاكى كه آدمى نمی رماندشان
تو را براى خاطر دوست داشتن دوست می ‏دارم
تو را به جاى همه زنانى كه دوست نمی دارم دوست می دارم.

جز تو، كه مرا منعكس تواند كرد؟ من خود، خويشتن را بس اندك می ‏بينم.

بی تو جز گستره‏ اى بی‏كرانه نمی ‏بينم
ميان گذشته و امروز.
از جدار ِ آينه‏  خويش گذشتن نتوانستم
می بايست تا زندگى را لغت به لغت فراگيرم
راست از آن گونه كه لغت به لغت از يادش می ‏برند.

تو را دوست می دارم براى خاطر فرزانگى‏ ات كه از آن ِ من نيست
تو را براى خاطر سلامت
به رغم ِ همه آن چيزها كه به جز وهمى نيست دوست می ‏دارم
براى خاطر اين قلب جاودانى كه بازش نمی دارم
تو می ‏پندارى كه شَكّى، حال آن كه به جز دليلى نيستى
تو همان آفتاب بزرگى كه در سر من بالا می ‏رود
بدان هنگام كه از خويشتن در اطمينانم.

 پل الوار  ترجمه احمد شاملو