چهل سالگي فصل آخر كتابم بود، هست، من نمي‌دانستم. امروز كه با پدرم جاده‌ي رفته را بر مي‌گشتيم و بابا داشت عدد مي‌خواند و مي‌گفت اجاره‌ خانه‌ي تهران چه‌قدر شده و چه‌قدرش را به من داده و باقيش چي شده و هي مي‌گفت و همان وقت نامجو توي سرم داشت مي‌خواند زلف بر باد مده... دانستم كه چهل سالگي فصل آخر رمانم خواهد بود. آن‌جا كه راوي با جهان به آشتي مي‌رسد.