زنيّت براي مادر من تعريف به خصوصي دارد. يك چيزي كه من هيچ‌وقت توش جا نشدم و شايد همين باشد كه حالا با چهل سال سن مي‌روم موهام را گيس رنگي مي‌بافم، از روي كتاب آش‌پزي كيك مي‌پزم، با تلويزيون ورزش مي‌كنم كه مثلاً وزن‌ام را ثابت نگه دارم، گردن‌بند سنگ مي‌اندازم گردن‌ام ،اما هيچ، يك قدم حتا نزديك نمي‌شوم به آن معناي زنيّت كه توي سر مادر من است. بعد مادرم يك چيزي مي‌گويد هميشه از زن‌هايي كه مرد گدا را پادشاه مي‌كنند. از آن‌ها كه بسازند، با سليقه‌اند، تر و تميزند. مادرم حتا مي‌گويد زنيّت هر زن را مي‌توان از پارچه‌هايي كه براي گرد‌گيري توي خانه دارد، فهميد. خودش استاد اين است كه تكه‌هاي ملافه‌هاي كهنه و مندرس را ببرد و دورش را چرخ كند و دستمال‌هاي كوچك و بزرگ بسازد. مادرم چيز ديگري هم مي‌گويد. خودش ترك است و هميشه از سليقه‌ي زن‌هاي ترك مي‌گويد. از آشپزي‌شان و از سليقه و سهمان‌شان. امشب توي تلويزيون يك تصويري ديدم، چند ثانيه‌، از خانواده‌ي تركي كه بيرون چادر‌شان نشسته بودند و داشتند شام مي‌خوردند. تصوير از دور بود و انبوه چادرهاي زلزله زده‌ها، بعد دوربين نزديك شد و قاب ثابت شد روي تصوير زني جوان. سي ساله شايد. پوست سفيد با آرايش ملايم. روسري ابريشمي‌ روشن سرش بود كه زير گردن‌اش كراواتي گره زده بود. پيراهن سفيد تميز هم تن‌اش بود، يك دختر بچه‌اي توي بغل‌اش نشسته بود، دخترك موهاي فرفري داشت كه بالاي سرش فواره‌اي جمع شده بود، زن سفيد رو قاشق را پر از غذا كرده بود. به قاعده، نه آن‌قدر كه از لب و لوچه‌ي قاشق و كودك بريزد و نه آن‌قدر كه فرصت باز شدن دهان كوچك دخترك را از دست بدهد. خيال كردم اين زن شام كه بخورد بلند مي‌‌شود. كودك‌اش را توي چادر مي‌خواباند و مي‌رود صحرا را جارو مي‌كند. تصوير مجسم زنيّت بود به خيال من.