مي‌گويد به دوست داشتن‌ات ادامه بده، دوست داشتن حال آدم را خوب مي‌كند.
من اما حال‌ام خوب نمي‌شود. دوست ندارم خوب باشم. دوست داشتن بايد حال‌ام را خراب كند. زير و رو شوم. حالا وقت ندارم. وقت زير و رو شدن ندارم. از سيزده فروردين زندگي‌ام تصوير سه‌پلشت آيد و زن زايد و مهمان برسد، شده. مادرم قلب‌اش را عمل كرده، برادرم بعد از سي سال آمده ايران، پسر آن يكي برادرم نمي‌دانم به چه مناسبتي بلند شده آمده خانه‌ي ما، پدرم با اين يكي برادر خارجكي‌ام سر اين موضوع كه تضاد دنياي امروز تضاد كار و سرمايه است يا تضاد انسان و محيط هر روز دور ميز گرد چوبي مقابل پيشخوان بحث مي‌كنند، پسرم كنكور دارد، پسركم امتحان عربي دارد، امتحان فيزيك دارد، امتحان ديني و زندگي دارد. من دينم بر باد رفته، زندگي‌ام هم. گردن‌ام درد مي‌كند، غروب‌ها دل‌ام تنگ مي‌شود. شب‌ها مي‌خواهم كتاب بخوانم يا داستان بنويسم، نمي‌شود اما، شب‌ها پاشنه‌ي پاي مادرم درد مي‌گيرد. او باز مي‌گويد دوست داشتن حال آدم را خوب مي‌كند. شايد براي همين است كه هنوز دادم درنيامده. مثل فرفره دور خودم مي‌چرخم. از اين فرفره‌هاي چوبي رنگ رنگ كه وقت چرخش رنگ‌هاش درهم مي‌رود و محو مي‌شود.