اندوهم را گم كرده‌ام. اندوه خوراك روح من است. نه اين كه غم‌پرست باشم يا مثلاً نمي‌دانم چي باشم. اما اندوه قسمتي از من است. اندوه توي همه چيز زندگي من جريان دارد توي شوخي و قهقه‌ي زندگي‌ام، توي عشقم، توي نفرتم، توي رنگ‌هايي كه مي‌بينم كه مي‌پوشم. اگر گمش كنم خودم را از دست داده‌ام. مثل حالام كه هيچ چيزي نمي‌فهمم. روي هيچ چيزي تمركز ندارم. تمام نيروم صرف ظرف شستن و غذا پختن و خم و راست كردن مادرم مي‌شود. فقط مي‌دانم يك روزي، يك جايي همه‌ي اين‌ها تمام مي‌شود. براي مدتي تمام مي‌شود و بعد باز من هستم و پدرم و مادرم كه پير هستند و بيمار مي‌شوند و من نمي‌دانم بايد چه كنم. نمي‌دانم با خستگي‌ام بايد چه كنم و با آرزوي‌ام براي يك جور ديگر زندگي كردن. من دوست دارم بروم. نه اين كه از اين جا بلند شوم و بروم آن طرف‌تر يا از خانه‌ام در بيايم. من دوست دارم بروم، از خودم بروم بيرون. بروم توي هوا، توي آن دنيايي كه ذهنم مي‌سازد و هميشه مثل حبابي من را در برگرفته و از من در برابر واقعيت محافظت مي‌كند. اما حالا نمي‌شود. حالا وزنه‌هاي سنگيني به من آويخته كه من را روي زمين نگه داشته. براي نيم سانت فاصله گرفتن از زمين بايد خيلي زور بزنم.