عکس فوری از بیننده احتمالی:

بیینده احتمالی این فیلم ممکن است قدیمترها زنی غمگین و قوی بوده باشد اما بعد عشق او را تبدیل کرد به زنی غمگین و ضعیف که بر قدرتهای‌ جادویی‌اش اضافه شده، حالا کمی مهربانتر است، بیشتر درک می‌کند، بیشتر گوش می‌دهد، آرام‌تر می‌گذرد.

او ماتئو را تماشا می‌کند در اواخر فیلم، آنجا که نوار ضبط شده آخرین صحنه‌های زندگی کوتاه عاشقانه‌اش با لنا بر صفحه تلویزیون پخش می‌شود، دیه گو می‌گوید آخرین حس لنا از جهان طعم دهان عشقش بوده، و ماتئو که بینایی‌اش را از دست داده و نمی‌تواند ببیند، می‌رود دست می‌کشد روی صفحه تلویزیون.

بیینده احتمالی فیلم که دیگر آن زن سابق نیست، دیگر به خودش نمی‌گوید فیلمه بابا، اشک می‌ریزد چون قدری بیشتر زندگی کرده‌ است.



گزارش فیلم:

فیلم را پدرو آلمادوار در سال 2009 ساخته، پنه‌لوپه کروز بازی می‌کند و لوییز هومار اگر اسمش را در فارسی همینطوری بگویند البته.  از ان فیلمهای در ستایش سینماست مثل سینما پارادایزو، نه به آن خوبی، هرچند شاید مستی بیشتر سینما پارادایزو از زمان بیاید، نمی‌دانم.  ماتئو قرار است یک فیلم کمدی بسازد، لنا معشوقه تولید‌کننده ثروتمند فیلم قرار است نقس زن فیلم کمدی را بازی کند، لنا و ماتئو عاشق هم می‌شوند و در پشت صحنه کمدی، تراژدی خلق می‌شود. 

پرانتز باز، معلوم است که خیلی دارم سعی می‌کنم داستان فیلم را لو ندهم؟ پرانتز بسته.

چهارده سال بعد از این عاشقانه نافرجام، ماتئو دوباره فیلم کمدی را که هرگز‌ آنطور که او می‌خواست ادیت نشده بود، کمدی که با همه عشق‌شان می‌خواستند بدرخشد، کمدی که فرزند‌شان بود، کمدی که سرانجام قربانی رابطه عاشقانه آن دو شد، با چشمانی که نمی‌بیند ادیت می‌کند.

کمدی زندگی را از نو آغاز می‌کند.

جوزف کمپل در قهرمان هزارچهره می‌گوید :

تراژدی گویای نابودی اشکال و وابستگی به آنهاست؛ و کمدی بیانگر شادی پایان‌ناپذیر، وحشی و بی‌توجه زندگی است که شکست‌ناپذیر است.  هر دو فصل‌هایی از تجربه یک اسطوره واحدند که هر دو را در برمی‌گیرد: فرود و فراز که با هم تمامیت مکاشفه‌ای به نام زندگی را بنیان می‌نهند و هر فرد اگر می‌خواهد از گناه (عدم تسلیم در برابر اراده الهی) و مرگ (یعنی همذات پنداری با فناپذیر) پاک شود باید کلیت این مکاشفه را بشناسد و دوست بدارد.