این زندگی من است/ پنجاه و سومی
در خانه ی پدری صبح شده. خواستم چند خط داستان بنویسم. بابا با مامان پچ پچ می کند و صدا بالا و پایین می شود. پسر همین طور که توی تشک پیچ و تاب می خورد، صبحانه می خواهد، پسرک از جا می پرد با موهای فرفری می نشیند توی رخت خوابش و می خواند انگار تو ولی عصرمو زاخارا همه چنارن...، پنکه از دیشب دور خودش می چرخد. امروز صبح زود توی خواب و بیداری دانستم گنجشک های تهران از گنجشک های شهر ما دیوانه ترند، بس که جیغ می کشیدند، بس که زیاد بودند. دیروز توی خیابان دیدم یک نفری توی جوب پی آشغال می گردد. یک ظرف یک بار مصرف غذا و یک ظرف کوچک عسل پیدا کرده بود و بلند بلند می گفت با این که پول ندارم صبحانه کره و عسل خوردم، این هاش این هم ظرفش. و به سیگارش پک می زد و سبیل های سیاه و موهای سیاه خوش حالتی داشت. آدم های این جا با لهجه ی تهرانی حرف می زنند. لهجه ی تهرانی برای من خیلی چیزها توی خودش دارد. چیزهایی که نه ربطی به حقیقت دارد و نه واقعیت. چیزهایی که زاییده ی خیال من است. سین می گفت تو خیال بافی و ذهن ات می رود به جاهایی که معلوم نیست کجاست و چیزهای نامربوط را به هم وصل می کنی. دیروز از سر خیابان سین هم رد شدم و بدون هیچ دلیلی یاد سین افتادم، یاد ماشین اش، یاد دست هاش که روی دنده بی تاب بود، یاد خیابانی که با هم توش راه رفتیم، یاد نگاه اش، یاد نگاه اش، ... همین طوری بی دلیل.