در دنیای خاب های من چیزی است که گاه بیش از واقعیت دوستش دارم!
به نخستین زوزه اش بر آن شدم که از این پس بدانمم....
زنی زیبا بود، قامت بلند! ایستاده بر ایوان بلندِ خانه ای! موهاش بلند! دامن مشکیش بلند! ابروهاش بلند.... بختش چی؟
مردی را دوست داشت انگار. آنجا بر ایوان بلند خانه، ساق های کشیده اش را از زانو تا کرده بود نشسته بود با چشم هائی که به درب بلند قهوه ای رنگ خانه دوخته. در حیاط مرغ ها و خروس های زیادی دانه برمی چیدند. تعدادشان انبوه بود شاید غریبِ سی، به تعداد سالیانی که بر من رفته. مرغ ها سپید بودند خروس هم بود انگار میانشان. زن مدرن و خوش پوش و امروزی به نظر می آمد. حیاط خانه با همه ی مرغ و خروس هاش اما.....! یک تضاد عجیبی چشم را به تعجب وا می داشت. مرغ و خروس ها درجنب و خروش بودند وسخت مشغول. اما میانشان موجود خمیده ی تیره رنگی به چشم می خورد با چشم هائی از فرط خستگی، شاید هم ضعف و اندوه نیمه بازِ رو به بسته شدن. گاه به زحمت چشم ها را باز تر می کرد و زن را می نگرست دوباره به وضعیت در خود فرورفته اش، بازمی گشت. نمی دانم چه شد، مرغ ها به جنب و جوش در آمدند ولوله ای میانشان شد و به یک سو شدند درب خانه گشاده شد زن مضطرب و دستپاچه بر خاست ساق ها راست کرد و به سوی درب، پله ها را دوان، پائین شد. چقدر زیباتر از آن بود، که من باشم. اما بودم! این من بودم که شاد و دستپاچه از آمدن معشوق پله ها را پائین شدم راه از میان مرغ و خروسان سپید گشودم و درب را نیز. مرد جذاب و خارق العاده ای نبود. انگار کمی کم مو هم بود و اما دوست می داشتمش عجیب و غریب! نه، چیزی فراتر، عاشق و بیتابش بودم. در آغازین نگاه، نظرش به گرگ، همان وجود در خود لولیده ی خاکستریِ سرخ زبان جلب شد. هر دُوان، گرگ و معشوق بر آشفتند از چشم ها که در چشم هم! مرد به درشتی و شماتت نعره برآورد: این چه می کند اینجا؟ همه خطر است و شوم، بایدش بی وقفه کشت و هلاک کرد.
منی که زن بودم و به غایت زیبا به اعتراض در آمدم که: ترسیده از خشمت موجود بی آزار مهربانیست حیوانکم! برای خودش گوشه ای جلوس کرده به مرغکی حتا نظر نمی کند.
مرد تکرار کرد به غریوی سخت دهشتناک که بایدش کشت فی الفور!!
گرگ به سویش یورش آورد و در میان گلاویزی با معشوق انگشت اشاره اش را به قصد دریدن به دندان گرفت. من که زن بودم ومرد که معشوقم، به تقلای بسیار انگشت از دهان گرگ مهاجم و بر آشفته بیرون ستاندیم در حالی که خونش بسیار می چکید. مرد باز نعره برآورد: به هر ترتیب بایدش کشت.
به سمت درب شتابید و گشودش. گرگ دیگر نه ضعیف و رنجور به نظر می آمد و نه بی آزار و تمامتِ اندیشه ام این بود که چوون، تا قبل آمدِ مرد او چنین بی آزار بود و اَهل و دوست داشتنی؟؟ گرگ بی که حال خویش بداند به مرغ ها که هراس خورده نوک از زمین بر گرفته بودند حمله می کرد و پرها بود که فضای را می آکندو نا مفهوم تر می ساخت اوضاع را به من. بلوشووئی شد میان قول و قاد مرغ و خروسان، نعرهای معشوق، باران سپیدِ پَر و زوزه های تهدیدگر و خشماگین گرگ!
از قضا دقیقن از جلوی درب خانه دو مرد شکارچی که در دست یکی شان تفنگی بود گذر می کردند معشوقم به زور و شتاب تفنگ از چنگ مرد ربود و در میان اعتراض او، به داخل حیاط آمده و گرگ را که به سوی مرغ و خروسان چنگها مدام می انداخت نشانه رفت. من که ترسان و اندوهگین نظاره گر بودم در میان باران پرهای سپید که منظره روبرویم را محو و نا واضح می کرد نگران گرگ بودم و هنوز شگفت زده که چه حکمت بود اورا اینگونه رفتار؟ که در میان شگفت و بهتم گلوله ای قلب گرگ را، چنان که گوئی دل مرا، شکافت! زانوانم دوتا گشت. پرها بر سرم می ریختند. قیل و قالی به پا بود از قول و قاد مرغ و خروسان. در این میانه کسی نامعلوم از منبعی مجهول دانشی آنی بر من وحی داشت: "گرگ مادرم بود! " "گرگ مادرم بود! " و جنازه اش خونین مقابلم.
*****
من و معشوقم بر بام خانه، بستر گشوده به تنگ و در آغوش هم غنوده بودیم. شبی بود به غایت زیبا و مهتابی! اندیشه ام هنوز مشغول گرگ-مادرم بود، اما در عین حال بی قرار هم آغوشی بودم. اشتیاق به لذت، آغشته به اندوه و عذاب فقدان گرگ . خاست دست به پستان هایم ببرد، لحظه ای پستان هام لغزیدند از چنگالش و ماه بر ما بردرخشید! بر من سوار شد زبان بر گرببانم می کشید که چشم در چشم ماه شدم چه خشمگین می تابید! رفته بود در آسمان به هیبت ماه و می نگرست مرا در بند بند اندوه صورت زنی! و نگاهش چیزی را در من می خراشیییید و ........ خراش های لذت نیز.....
خابم اینجا به خاتمه رسید!