این نامه را برای تو می نویسم. نامه ام را جواب بده، توی سرت و توی قلبت. خیلی شب ها بود که خواستم برایت بنویسم، اما ننوشتم. به غرورم برخورده بود و بعدتر یک جایی رسید که نخواستم آن تصویری را که تو از من داری خراب کنم. تصویر زنی که قوی است و می تواند سکوت کند، تحمل کند. امشب که دارم برایت می نویسم به این خاطر نیست که دیگر نمی توانم تحمل کنم. آب از سر و جانم گذشته و من شناورم در تنهایی خویش. اما خیال می کنم باید برایت بنویسم. خیلی از نامه هایی که برای تو نوشتم، مال تو نبود. مال هیچ کسی نبود. مخاطبی نداشت. حتا اگر به نام تو بود. اما این نامه مال توست، خودِ تو و نه آن تصویری که در جانم از تو ساختم و بزرگ کردم. حالا که این نامه را برایت می نویسم، ساعت یک و هجده دقیقه ی نیمه شب است، یک کامیون بزرگ از کنار خانه مان گذشت و من سرم را میان دست گرفتم و بغض کردم. حالا با یک دست موهام را از توی صورتم جمع کرده ام و با دست دیگرم برای تو می نویسم. نه مثل آن وقت ها خلاص و آزاد، مراعات خیلی چیزها را می کنم. وقتی قرار نیست نامه مستقیم به دستت برسد، وقتی نامه را می گذارم این جا، روی تابلوی اعلانات، به امیدی که تو بخوانیش، مراعات می کنم اما خیال نکن مصلحت اندیش شده ام.

 امروز وقتی تماس گرفتی، تازه از ماشین پیاده شده بودم و ایستاده بودم دم در ورودی قبرستان. زیر پایم پر از قبر بود و داشتم به آسمان باز رو به روم نگاه می کردم. بعد تلفن زنگ زد و شماره های بی معنا حک شدند. یک مشت عدد که من را یاد کسی نمی انداخت. شماره ات را پاک کرده بودم، مال وقتی بود که ممکن بود وسوسه بشوم. تلفن که زنگ زد، تو بودی و بودنت خیلی ناگهانی بود. گفتی سلام و حالم را پرسیدی و بعد گفتی خب دیگر مزاحم نمی شوم... من جوابی ندادم. نمی دانستم چی باید بگویم. بعد خودت ادامه دادی. درباره ی پسرم پرسیدی. چه خوب، چیزهایی هست که من را یاد تو می اندازد. یکیش آزمون سراسری سال هزار و سیصد و نود و دو است، یکیش هم شاید اسب زشت و چرک مرد ورودی خیابانی باشد که به سمت فلان شهر می رود. شاید کافه گلاسه ی اشتباهی هم من را یاد تو بیندازد. کافه گلاسه ی اشتباهی یک چیزی است میان من و تو. لطفاً نور هم که افتاد روی دستت یاد من کن. دست که کشیدی میان موهات و دکمه ای از پیراهنی اگر جدا شد.

این خیلی خوب است. این که یک جایی از دنیا دکمه ای باشد و یک جای دیگری پیراهنی، مثلاً یک دکمه کم داشته باشد. این خیلی خوب است که تو هنوز...، بگذریم، به من بگو می دانی پیراهن آبی پر رنگت توی کمد لباس های من است؟ یادت بود؟

امشب وقت شستن ظرف ها نون از من پرسید چرا با تو تمام کردم؟ چی می گفتم؟ براش یک داستانی سر هم کردم و تحویلش دادم. نون دختر باهوشی است، فهمید دروغ می گویم. نون باهوش است اما بدجنس نیست. نون گفت چه صدای قشنگی داشت. صدایت را وقتی تلفنی حرف می زدیم، شنیده بود. تو اما صدات قشنگ نیست. صدات گرفته است و مثل نوشیدنی گرم می ماند در یک صبح سرد پاییز وقتی اولین روز عادت خونین تنم باشد و دراز کشیده باشم روی تخت و گرمای لپ تاپ روی شکمم آرامم کند و ناگهان پنجره کوچکی باز شود و کسی نوشته باشد سلام.

بعد نون از من پرسید چه شکلی هستی. پرسید خوش قیافه ای؟ گفتم تن بزرگ داری و موهای نرم سفید. گفت چه خوش چهره. گفتم که زیبا نیستی، تو فقط مهربانی، خیلی مهربان و آدم خوبی هستی. همین. تو فقط خوبی. از حال من هم خواسته باشی خوبم. راستی وقت خداحافظی پرسیدی کاری با من نداری؟ خواستم بگویم کارت دارم.