سحر
دارکوب بی پدر
می کوبید توی سرم
سحرم...
سحرم...
سحرم...
می شنوی ؟
نازپری ابر و باد ؛
با گیسوان هزار شانه ماه
حالا
تار تنیده دور خودش
روی جوانی اش.
کورمال
کورمال
قالی ابریشمین می بافد
به خیالش
برای از ما بهتران .
تاریک است
نمی بیند
هی درفش می زند
روی دستش
دامنش
زخم می اندازد
به تمام زندگیش... اصفهان 25//4/ 92
+ نوشته شده در دوشنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 16:56 توسط هودیسه
|