این زندگی من است/ پنجاه و پنجمی
صبح شده. ساعت هشت و نیم است. چند تا بشقاب از دیشب مانده، چرب و چیل. المیرا ایمیل داده، می روید پیش نیلوفر برای تسلیت، خبرم کنید. یک مردی تلفن کرد به من. اشتباه بود. هوا خنک است. سبک است. آفتاب دارد. صبح می روم دکتر، روانپزشک. می خواهم روی روانم کار کنم. خشمِ اژدهایی دارم. به الی گفتم فقط دارو نمی گیرم، باید ریشه ی خشم را بخشکانم. حالا به نظرم این جمله شعار می آید. چگونه ریشه های خشم را در ده روز بخشکانید.
نویسنده کیرشنا زپرتی، ترجمه بانو اعتکاف زاده ی سلاجقی... طرح جلدش هم باشد یک مرتیکه ای که جسته هوا، لنگهاش توی آسمان است و دنباله ی کت و کراواتش پریده بالا. ده روز بعد من هم همین طوری می شوم، حالا ببین کی گفتم.
نازی همین حالا پیغام داد انگار دیشب داشتند ماشینشان را می دزدیدند. مهمان بودیم و جیغ ماشین درآمد و رفتیم دم پنجره، بعد دیدند که زوار شیشه را بالا زده اند. مردم همه دزد شده اند. نکند من هم همسایه ام را ببلعم؟ سر راه قفل فرمان بخرم.
برگشتم خانه ناهار آدم های خانه را می دهم. کتاب می خوانم، فصل پنج را تمام می کنم، می فرستم خدمت دوست. یوگا می کنم.
نکند اندوهی برسد از پس کوه؟
نویسنده کیرشنا زپرتی، ترجمه بانو اعتکاف زاده ی سلاجقی... طرح جلدش هم باشد یک مرتیکه ای که جسته هوا، لنگهاش توی آسمان است و دنباله ی کت و کراواتش پریده بالا. ده روز بعد من هم همین طوری می شوم، حالا ببین کی گفتم.
نازی همین حالا پیغام داد انگار دیشب داشتند ماشینشان را می دزدیدند. مهمان بودیم و جیغ ماشین درآمد و رفتیم دم پنجره، بعد دیدند که زوار شیشه را بالا زده اند. مردم همه دزد شده اند. نکند من هم همسایه ام را ببلعم؟ سر راه قفل فرمان بخرم.
برگشتم خانه ناهار آدم های خانه را می دهم. کتاب می خوانم، فصل پنج را تمام می کنم، می فرستم خدمت دوست. یوگا می کنم.
نکند اندوهی برسد از پس کوه؟
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 9:28 توسط آزاده
|