شبهای روشن

فرصت عاشقی است یک چندی...
فیلم شبهای روشن اثر فرزاد موتمن، که براساس
رمانی با همین نام از داستایوفسکی ساخته شده، بیش از آن که وامدار نویسنده ی
روس باشد، به نظر بر اساس اشعار سعدی ساخته شده. نه تنها به این دلیل که
بر سر هر پیچ کلام و تصویر، بیتی از سعدی خوانده می شود، بلکه از آن رو که
جهان بینی حاکم بر فیلم و نوع نگرشی که کارگردان ما را به آن رهنمون می
کند، نگرشی سعدی وار است، تلاش برای رسیدن به توازن منطق و خیال.
در فیلم شبهای روشن دو شخصیت اصلی داریم. مرد که در تمام طول فیلم "استاد" خوانده می شود و زن که در بخشهای پایانی فیلم می فهمیم نامش "رویا"ست. می شود گفت استاد مردی است که بین دنیای خیال و واقعیت در رفت و آمد است. او روزها در عالم واقع کار می کند، نان درمی آورد و نان می خورد و شبها به خیالاتش پناه می برد و رویا را ملاقات می کند. در واقع همان رفتاری که زن ماجرا با زندگی اش دارد. دختر که پی عشقش آمده و در قرار چهار روزه می خواهد او را بیابد، به استاد می گوید روزها پی اش می گردم و شبها منتظر می مانم. یعنی روزها عمل می کنم و شبها خیال می بافم.
اما چه چیزی ماهیت استاد را از رویا متفاوت می سازد؟ استاد مرد ظاهراً معقولی است که نتوانسته با واقعیت کنار بیاید. واقعیت برای او زشت و زننده است. دانشجویان سر به هوا، دیوارهای در حال فرو ریختن، سینماهای سوخته، قابهای خاک گرفته، پرده های تیره، پنجره های تاریک، آدمهایی که قرار نیست با او نزدیکی کنند و تنها تماس فیزیکی اش با تن آدمی لمس چندش آور دستهای متجاوزی است که بدنش را پی آثار جرم می کاوند، همه نشان دهنده ی طرز تلقی او از دنیای اطرافش است.
اما دختر که عاشق است و منتظر، به آدمها اعتماد دارد، احساس خودش و یارش را باور دارد و دنیا را جایی قابل تحمل می داند. به یاد بیاورید اولین ملاقات استاد و دختر را، استاد که دختر را منتظر و ایستاده در تاریکی شب می بیند به طعنه به او می گوید می خواهد منتظر باشد تا ببیند چه مدل ماشینی جلوی پاش می ایستد. در واقع او را تن فروش فرض می کند. اما دختر از همان لحظه ی اول به مرد اطمینان می کند و می گوید از ظاهرتون معلومه که قابل اعتمادین.

در فیلم شبهای روشن دو شخصیت اصلی داریم. مرد که در تمام طول فیلم "استاد" خوانده می شود و زن که در بخشهای پایانی فیلم می فهمیم نامش "رویا"ست. می شود گفت استاد مردی است که بین دنیای خیال و واقعیت در رفت و آمد است. او روزها در عالم واقع کار می کند، نان درمی آورد و نان می خورد و شبها به خیالاتش پناه می برد و رویا را ملاقات می کند. در واقع همان رفتاری که زن ماجرا با زندگی اش دارد. دختر که پی عشقش آمده و در قرار چهار روزه می خواهد او را بیابد، به استاد می گوید روزها پی اش می گردم و شبها منتظر می مانم. یعنی روزها عمل می کنم و شبها خیال می بافم.
اما چه چیزی ماهیت استاد را از رویا متفاوت می سازد؟ استاد مرد ظاهراً معقولی است که نتوانسته با واقعیت کنار بیاید. واقعیت برای او زشت و زننده است. دانشجویان سر به هوا، دیوارهای در حال فرو ریختن، سینماهای سوخته، قابهای خاک گرفته، پرده های تیره، پنجره های تاریک، آدمهایی که قرار نیست با او نزدیکی کنند و تنها تماس فیزیکی اش با تن آدمی لمس چندش آور دستهای متجاوزی است که بدنش را پی آثار جرم می کاوند، همه نشان دهنده ی طرز تلقی او از دنیای اطرافش است.
اما دختر که عاشق است و منتظر، به آدمها اعتماد دارد، احساس خودش و یارش را باور دارد و دنیا را جایی قابل تحمل می داند. به یاد بیاورید اولین ملاقات استاد و دختر را، استاد که دختر را منتظر و ایستاده در تاریکی شب می بیند به طعنه به او می گوید می خواهد منتظر باشد تا ببیند چه مدل ماشینی جلوی پاش می ایستد. در واقع او را تن فروش فرض می کند. اما دختر از همان لحظه ی اول به مرد اطمینان می کند و می گوید از ظاهرتون معلومه که قابل اعتمادین.

در ادامه ما شاهد تغییراتی در هر دو شخصیت فیلم هستیم. استاد که در صحنه ی
اول با لحنی ماشینی شعر می خواند و صدای زمینه ی شعر خوانیش همهمه ی
دانشجوها بود، وقتی برای دختر شعر می خواند لخنش تغییر می کند، در نگاهش
احساس موج می زند و سکوت بین کلمات را موسیقی متنی دل انگیز پر می کند.
دختر می پرسد شعر از کیست؟ استاد می گوید سعدی. دختر می گوید از کسی که
بوستان و گلستان را نوشته، چنین شعری بعید است.
دختر با درهم آمیختگی واقعیت و خیال آشنا می شود. می فهمد برای رسیدن به رویاها و آرزوهاش راهی منطقی را باید طی کند. آنجاست که می نشیند و با مرد نقشه ی جست و جوی معشوق را می کشد. اما هرجا که یک قطب بر دیگری غلبه می کند، رشته ی کار از دست می شود. وقتی دختر با واقعیت عریان مواجه می شود و می خواهد شبیه مرد پاسدار از خیال تلقی زمخت و سر راست داشته باشد، عشقش ته می کشد و اعتمادش را به خودش و یارش از دست می دهد. می گوید سبک شده و شاید از اول راه را اشتباه آمده.
شبهای روشن فیلمی دیالوگ محور است، جملات کوتاهی که پینگ پونگی بین استاد و رویا رد و بدل می شود، کنایات و اشارات ظریف و شاعرانه و اطوارهای کلامی زیبا و تاثیر گذارند، اما با این همه باعث نشده کارگردان از عوامل بصری و شنیداری غافل شود. اگر فیلم را به دو فصل قبل از دیدار رویا و بعد از ملاقات او، تقسیم کنیم، می شود گفت تصویری که موتمن در فصل اول از تهران می سازد، تصویر ماشین ها و دیوارهای فرو ریخته است. تهران به مثابه شهر سنگی سرد. استاد حتا در خانه با کت بلند سیاهش می خوابد. صداهای پس زمینه صدای آژیر آمبولانس و هلی کوپتر و صداهای شهری است که صداهای انسانی را در خود می بلعد. در فصل دوم تغییری در ظاهر شهر رخ نمی دهد. به صداها صدای هواپیما هم اضافه می شود. انگار باید مدام یاد سفر بیفتیم، یاد کندن و رفتن و شکستن. دیوارها همان طور خاکستری و آجری اند و خیابان ها همان طور درهم ریخته، اما اتفاقی که می افتد در نوع حرکت مرد در خیابان و میان آدمهاست. در فصل اول نمایی که از استاد داریم، نمای از رو به روست که استاد را در وضعیت در میان جمع و دلش جای دیگر نشان می دهد. حتا در نمایی که استاد قرار است سوار تاکسی شود، از تاکسی تنها تصویر چرخها و سپر عقبش را داریم، بی آن که تن و بدن راننده پیدا باشد. انگار تنها ارتباط استاد با محیطش، ارتباط او با وسایل است و نه اشخاص. رفته رفته اما تصویر استاد را از بالا داریم که به سرعت توی خیابان راه می رود، با مردم حرف می زند و نشانی معشوق رویا را می خواهد. او در واقع نشان عشق را می جوید. تغییر دیگر در پوشش استاد است که از پالتوی سیاه با یقه های بالا داده درمی آید و پیراهنی با یقه ی باز می پوشد، عریانی گردن حالتی از خلاصی و حال خوش به بیننده القاء می کند.
با آمدن رویا زمان هم برای استاد معنای دیگری پیدا می کند. در ابتدای فیلم رویا از استاد می پرسد ساعت چند است؟ استاد می گوید خودت هم که ساعت داری. دختر می گوید گفتم شاید مال شما فرق داشته باشه.
دختر با درهم آمیختگی واقعیت و خیال آشنا می شود. می فهمد برای رسیدن به رویاها و آرزوهاش راهی منطقی را باید طی کند. آنجاست که می نشیند و با مرد نقشه ی جست و جوی معشوق را می کشد. اما هرجا که یک قطب بر دیگری غلبه می کند، رشته ی کار از دست می شود. وقتی دختر با واقعیت عریان مواجه می شود و می خواهد شبیه مرد پاسدار از خیال تلقی زمخت و سر راست داشته باشد، عشقش ته می کشد و اعتمادش را به خودش و یارش از دست می دهد. می گوید سبک شده و شاید از اول راه را اشتباه آمده.
شبهای روشن فیلمی دیالوگ محور است، جملات کوتاهی که پینگ پونگی بین استاد و رویا رد و بدل می شود، کنایات و اشارات ظریف و شاعرانه و اطوارهای کلامی زیبا و تاثیر گذارند، اما با این همه باعث نشده کارگردان از عوامل بصری و شنیداری غافل شود. اگر فیلم را به دو فصل قبل از دیدار رویا و بعد از ملاقات او، تقسیم کنیم، می شود گفت تصویری که موتمن در فصل اول از تهران می سازد، تصویر ماشین ها و دیوارهای فرو ریخته است. تهران به مثابه شهر سنگی سرد. استاد حتا در خانه با کت بلند سیاهش می خوابد. صداهای پس زمینه صدای آژیر آمبولانس و هلی کوپتر و صداهای شهری است که صداهای انسانی را در خود می بلعد. در فصل دوم تغییری در ظاهر شهر رخ نمی دهد. به صداها صدای هواپیما هم اضافه می شود. انگار باید مدام یاد سفر بیفتیم، یاد کندن و رفتن و شکستن. دیوارها همان طور خاکستری و آجری اند و خیابان ها همان طور درهم ریخته، اما اتفاقی که می افتد در نوع حرکت مرد در خیابان و میان آدمهاست. در فصل اول نمایی که از استاد داریم، نمای از رو به روست که استاد را در وضعیت در میان جمع و دلش جای دیگر نشان می دهد. حتا در نمایی که استاد قرار است سوار تاکسی شود، از تاکسی تنها تصویر چرخها و سپر عقبش را داریم، بی آن که تن و بدن راننده پیدا باشد. انگار تنها ارتباط استاد با محیطش، ارتباط او با وسایل است و نه اشخاص. رفته رفته اما تصویر استاد را از بالا داریم که به سرعت توی خیابان راه می رود، با مردم حرف می زند و نشانی معشوق رویا را می خواهد. او در واقع نشان عشق را می جوید. تغییر دیگر در پوشش استاد است که از پالتوی سیاه با یقه های بالا داده درمی آید و پیراهنی با یقه ی باز می پوشد، عریانی گردن حالتی از خلاصی و حال خوش به بیننده القاء می کند.
با آمدن رویا زمان هم برای استاد معنای دیگری پیدا می کند. در ابتدای فیلم رویا از استاد می پرسد ساعت چند است؟ استاد می گوید خودت هم که ساعت داری. دختر می گوید گفتم شاید مال شما فرق داشته باشه.
استاد ساعتش به وقت واقعیت تنظیم شده و دختر مطابق با زمان دیدار یار. اما رفته رفته ساعت استاد هم به وقت دل تنظیم می شود، تا جایی که وقتی دختر می پرسد ساعت چند است؟ می گوید یک شعر مانده به یازده شب.

اما نقطه ی ضعف شبهای روشن پایان بندی بسته و قاب گرفته اش است. مراسم
خواستگاری استاد از رویا خیلی زمخت و زیادی سر راست است. در فیلمی که همه
چیز در هاله ای از نور و تاریکی پوشانده شده و هر دم خواننده از میان گفت و
گوها و سکوتها و نگاه ها مشغول کشف و شهود است، ناگهان استاد به شیوه ی
سریالهای تلویزیونی از دختر خواستگاری می کند و می گوید با من ازدواج می
کنی؟
بدتر از آن بازگشت مجدد دختر است وقتی استاد تنها در کافه نشسته و دادن این خبر که من و یارم به زودی با هم عروسی می کنیم. واژه ی "عروسی" بیننده ی مست شده از شعر و خیال را چنان با اردنگی پرت می کند میان واقعیت زندگی روزمره که شیرینی فیلم در برابرش رنگ می بازد. بعد هم چند دیالوگ تکراری که شبیه خلاصه ی درس و نتیجه گیری است به خورد ببیننده داده می شود.
ای کاش موتمن پایانی باز برای فیلم در نظر می گرفت و عشق را فدای وصل به قیمت مهریه و شیربها نمی کرد.
و در پایان این که، شبهای روشن محصول سال هشتاد و یک است با این همه هنوز در میان فیلمهای عاشقانه ی ایرانی روشنایی اش شبیه کوره های نور توی تپه های تیره، زیبا و امیدبخش است.
بدتر از آن بازگشت مجدد دختر است وقتی استاد تنها در کافه نشسته و دادن این خبر که من و یارم به زودی با هم عروسی می کنیم. واژه ی "عروسی" بیننده ی مست شده از شعر و خیال را چنان با اردنگی پرت می کند میان واقعیت زندگی روزمره که شیرینی فیلم در برابرش رنگ می بازد. بعد هم چند دیالوگ تکراری که شبیه خلاصه ی درس و نتیجه گیری است به خورد ببیننده داده می شود.
ای کاش موتمن پایانی باز برای فیلم در نظر می گرفت و عشق را فدای وصل به قیمت مهریه و شیربها نمی کرد.
و در پایان این که، شبهای روشن محصول سال هشتاد و یک است با این همه هنوز در میان فیلمهای عاشقانه ی ایرانی روشنایی اش شبیه کوره های نور توی تپه های تیره، زیبا و امیدبخش است.
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 9:47 توسط آزاده
|