این زندگی من است/ پنجاه و ششمی
صبح است. خیلی صبح نیست. صبح وقتی شدید است که تازه نفس باشد. حالا دارد جان می بازد. ساعت ده را که نمی گویند صبح، روز حالا دارد می رود خودش را به ظهر تسلیم کند. برای من اما صبح است. می خواهم زمان را نگه دارم. بماند توی همین مقطع که همه چیز آرام است. صدای باد از میان پره های پنکه می آید. یک موسیقی نرمی هم گذاشته ام. اوج و فرو دارد، غم دارد. دلم برای سین تنگ شده. گریه ام گرفته به خاطرش. فکرش را پس می زنم. تسلیم تصویر ذهنی اش نمی شوم. مدتی است باز توی سرم دارم مدام باهاش حرف می زنم. دستم را توی هوا تکان می دهم. سر می جنبانم.
بیرون آسمان نیمه ابری است. انجیرها امسال طعم باران می دادند. بد مزه بودند و دلم آشوب می شد از خوردنشان. همسایه مان دارد لانه ی مرغهایش را تمیز می کند، از صداها پیداست. ماشین ها آرام می گذرند و مردم توی خیابان پاورچین راه می روند و آرام نفس می کشند. گاهی پرنده ای جیغ می کشد و می گذرد. گربه ها وسط حیاط خودشان را به مرگ زده اند.