حال من خوب است. شبيه پنجره‌هاي باز پر نور، توي تن‌ام آفتاب و هوا جريان دارد. صبح با بغض بيدار شدم. فكر كردم اين چه عادتي است گلوي من دارد؟ اين اشك‌ها چرا هميشه پشت پلك‌هام موج مي‌زنند؟ شبيه حركت آرام آب پشت موج شكن‌هاي سنگي. بلوك‌هاي عظيم سنگ، پوشيده از ماسه و صدف‌هاي تو خالي و خزه‌هاي سبز تيره و روشن. فكر كردم چرا توي سرم هميشه خاطره‌ي دريا دارم؟ چرا شب‌ها خواب ماهي مي‌بينم؟ چرا دهانم هي شور مي‌شود؟ 

بعد غلت زدم در صدف تنهايي‌ام. آن وقت صبح خيال مي‌كردم بستر من صدف خالي يك تنهايي است و... كتاب را از پاي تخت برداشتم، گذاشتم بر صورتم. كاغذ خنك است و بوي خوبي مي‌دهد. آن‌قدر خوب و مهربان و نرم است كه آدم يادش مي‌رود هر برگش چكيده‌ي جسد درخت‌هاي جنگل است. حالا هم هيچ نمي‌خواهم به اين فكر كنم، آيا من خاك بر سر و خودخواه هستم؟ 
"
پيرامون ادبيات" را مي‌خوانم. كتاب كه مي‌خوانم بغض‌ام يادم مي‌رود. تنهايي برام عزيز مي‌شود و مي‌خواهم تمام نشود. گاهي كتاب كه مي‌خوانم احساس بي‌نيازي مي‌كنم. "استغناء"، هيچ چيزي از دنيا نمي‌خواهم، حتا دو تا صندلي چوبي هم نمي‌خواهم. خيال مي‌كنم يك سياره‌ي گم‌نامي هستم غرق در كبودي آسمان، خيلي خيلي بعيد. دست هيچ كسي به من نمي‌رسد. در خيال هيچ كسي نيستم و در خيالم كسي نيست. مجرد و منفرد، آن بالاي خيلي بالا مي‌درخشم، آن قدر كه خودم را روشن كنم. اين حال را دوست دارم. آن جا كه هستم نه ترسي هست نه آرزويي، نه عشقي نه نفرتي. فقط خودم را مي‌بينم و مدام خودم را پيدا مي‌كنم و در خودم پيش مي‌روم
وقتي كتاب مي‌خوانم، گاه‌اكي مي‌بينم خيال‌ام نزديك خيال كسي بوده كه عزيز و بزرگ‌اش مي‌دارم، گاه‌اكي مي‌بينم رويام، روياي داستايوفسكي بوده يا دوراس يا سيلويا پلات يا وولف، آن وقت خودم را دوست مي‌دارم. مي‌خواهم خودم را در آغوش بگيرم و ببوسم، دست بكشم بر موهاي‌ام و بگويم تو چه نازنيني هستي
پيش آمده گاه كه آدم‌ها از توي كتاب درآمده‌اند، دست مرا گرفته‌اند با خودشان برده‌اند يك جايي كه جايي نيست. كه توي هيچ خيالي نيست، توي هيچ خوابي يا واقعيتي. فقط در سر و جان من است. تنها كافي است خودم را تسليم كلمات كنم. روياي كلمات را باور كنم تا آن‌ها در دنياي خيال را بر من بگشايند. دنيايي كه خيال است و خيال نيست. رويا است چون رخ نداده و واقعيت است چون كلمات از آن مي‌گويند و تنها شاهد آن جهان، كلمات هستند و آن دنيا هيچ جور ديگري وجود ندارد.  
حالا اين‌طورم، روشن و خوب و پاك. سياره‌اي كه توي آسمان باد آن را اين طرف و آن طرف مي‌برد.