فیلم امشب سینما سولی: اولدبوی
عکس فوری از بیننده(گان) احتمالی: از اینجا که من ایستادهام، از این فاصله که انقدر نزدیکم که مژههام به صورتش میخورد، از این فاصله که انقدر دورم که تنها میتوانم به یاری خیال احضارش کنم، خوب نمیبینم آنکه به تماشای فیلم نشسته است زن است یا مرد، اما میدانم هر که هست نیمی از این فیلم را در زمستان دید، بعد ناگهان خیلی دیر شد و بناچار مابقی فیلم را گذاشت یک وقت دیگر ببیند، این یکوقت انقدر طول کشید که زمستان بهار شد، و بهار تابستان.
اولدبوی ساخته پارک چان ووک (2003)
سخن وحشی است، این را مادربزرگم همیشه میگفت.
اولدبوی داستان اودئسو است، مردی که پانزده سال زندانی میشود در جایی که معلوم نیست کجاست، بیمحاکمه، بی تفهیم اتهام، بیآنکه اصلا بداند چرا زندانی شده است. بعد که آزادش میکنند میافتد دنبال اینکه بفهمد چه کسی او را زندانی کرده است و چرا.
میفهمد؛ جایی دهانش را بیدلیل باز کرده و حرفی زده بود از زندگی آدم دیگری. و آدم دیگری سنگینی حرف را که میگویند باد هواست تاب نیاورده و خودش را کشته بود، حالا مردی آمده بود که انتقامش را بگیرد.
این را میدانم یک حرفهایی هستند که آدمها را تبدیل میکنند به یک دهان بزرگ، چون ارزش خبری دارند، چون نشان میدهند بقیه چقدر بدند، هرچقدر بقیه بد باشند ما خوبتریم، زندگی ما بهتر است ما باحالتریم، به قلب قبیله نزدیکتریم و احتمالا بعد از مرگ میرویم بهشت.
این را از قول آدمی نمیگویم که سنگینی حرف را چشیده است، نه اینکه این سنگینی را نچشیده باشم اما حالا امروز اینجا من این حرف را از قول آن آدم دیگر میگویم، از قول دهانی که بیفکر باز میشود، از قول آدمی میگویم که حرف زیادی زده است، حرفی زده است که نباید میزد، حرفهایی که به او ربطی نداشت، حرفهایی که مال زندگی آدم دیگری بود. یکی از آن قصههای زرد و ابکی و خالهزنکی سر میز شام را از سر میز بلند کرده و برده جای دیگری ازاد کرده است. در واقع این حرف تا وقتی سر میز شام بود یک شایعه بود و کسی بیشتر از آن توقعی نداشت، قضاوتی نداشت، محض سرگرمی بود. من امروز از قول کسی مینویسم که به یک شایعه کارکرد دیگری مثل یک هشدار داده، به آن حرف که آنجا سر آن میز شام گفته شد و تمام شد، بال داده است.
امروز اینجا من از قول اودئسو حرف میزنم.
حرف اودئسو (حرف من) برای خودش رفت و رفت و رفت او (مرا) نشاند پیش چشم آن دیگری، پیش چشم آدمی که نمیشناخت (نمیشناختم)، حالا اما میشناسد (میشناسم).
دیگری حالا خود منم. دیگری تصویر من در آینه است. حرفی که درباره زندگی او زدهام حرفی درباره زندگی من است. چون من او هستم همانقدر که او نیستم.
اودئسوی "اولدبوی"، مردی که حرف مفتش جان گرفته بود، زبانش را برید به تاوان کارش، من هم تا اطلاع ثانوی دهانم را میبندم، تا رنج امشب، رنج روبرو شدن با داستان خودم در چشمهای آدمی که نمیشناسم، رنج تبدیل شدن به قصه سر میز شام از یادم نرود دیگر.
این اما همه داستان فیلم نیست، پایانبندی فیلم خود یک داستان دیگر است، داستان فراموشی، داستان اهمیت فراموشی برای نجات خیلی چیزها، برای نجات معصومها، نجات آنچه بعد از آتش بجامانده است. فراموشی که نه، وقتی اودئسو ، عشقش/ دخترش، میدو را در آن جنگل برفی در آغوش میکشد، اول لبخند ابلهانهای به صورت دارد اما بعد لبخند ذره ذره از چهرهاش پاک میشود و حتا بیننده خوشبین/خوش خیالی مثل من هم میفهمد فراموشی ممکن نیست.
اما شاید بشود بگذاری آنچه رفته است رفته باشد، در واقع "حتی یک هیولا هم حق زندگی دارد."
پینوشت یکم: اولدبوی فیلم پرخشونتی است، تنهایی به تماشای آن ننشینید.
پینوشت دوم: اولدبوی برای من فیلم عزیزی است، اولدبوی برای من خاطره است. به دوست یگانهای که با هم این فیلم را دیدیم شکایت کرده بودم از خشونت فیلم، گفتم کاش این همه خشن نبود میشد به آدمهای بیشتری نشانش داد، گفته بود، نه باید همین باشد، باید همینطور باشد، که زندگی واقعا همینقدر خشن است. راست میگفت. راست میگفتی.