به نامجو گفتم يك دقيقه نخواند. زلف دلبرش در باد مانده، دهان خودش باز به آواز، من درد ملايمي دارم، موهام چرب است انگار، بي حس و حال خوابيده روي سرم، پيراهن سفيد يقه باز پوشيده‌ام، شلوار گشاد خاكستري. سيگار كنار دستم، توي پيش‌دستي سفيد سراميكي خوشه‌ي عور انگور مانده. ليوان بزرگ دسته دار روش نقش رستم است، بالاي سر نعش سهراب. سهرابش گونه‌هاي سرخ دارد و چشم‌هاي بيدار، خودش را به مردن زده، دل پدرش ريش كند. حالا ليوان را پر از چاي مي‌كنم، سيگاري كبريت مي‌زنم، مثلاً زن نويسنده باشم.