سفر به هند، قسمت پنجم: هوی رام، هوی رام
سرگردان در جهنم هم که باشم اگر با او باشم در بهشتم.
فردا صبح گروه زنان افغان به کشورشان برگشتند. من ماندم و رییس و فریبا و بلغاریا که هیچکدام تا عصر روز بعد نای تکان خوردن نداشتند و دائم از این حرف میزدند که دچار تروما شدهاند. خب آنچه دیدیم خیلی فجیع بود اما انگار ذهن من برای پردازش و پذیرش فجایع قدرت بیشتری دارد. از آن سه نفر میدانم رییسم و فریبا به قدر کافی صحنههای ترسناک دیدهاند شاید دیگر طاقت بیشتر از این نداشتند. بلغاریا هم که روزهای بعد بیشتر شناختم و دانستم عمق ذهنش یک بند انگشت است یا دستکم برای آدمی با دغدغهها و ژئوپلتیک ذهنی من اینطور به نظر میرسید.
در تالار کنفرانس هتل حالا کارگاهی برپا بود، گویا درباره شرکت در مناقصههای دولتی بود. من وقتی متوجه برگزاری کنفرانس شدم که در باغ (باغ که باغچه) هتل نشسته بودم و هی میدیدم بنزها و جگوارها و ماشینهای کروکی که اسمشان را نمیدانستم وارد هتل میشدند و مردان هندی بسیار شیک و خوشبو که بعضیهایشان بسیار خوش تیپ بودند (به چشم خواهری البته) از آنها پیاده میشدند. اینها کجا آنچه من دیروز دیدم کجا.
در همین گیر و دار بود که رییس یک خبر خوب برایم آورد: شب به اجرای رقص سنتی راما و سیتا میرویم.
رام بزرگترین پسر پادشاه داشارتا و وارث تاج و تخت است. پادشاه چند همسر دارد و یکی از آنها میخواهد رام را از سر راه بردارد تا پسر خودش پادشاه شود. پس کاری میکند که رام و عروسش سیتا همراه برادر تنی رام به اسم لاکشمانا برای چهارده سال به جنگلی تبعید شوند. در این زمان پادشاه از غم دوری فرزند میمیرد اما پسر نامادری رام به اسم بهاراتا که برادرش را بسیار دوست میداشت حاضر به سلطنت نمیشود و صندلهای رام را به جای او بر تخت میگذارد و سلطنت را برای او به امانت نگه میدارد.
در این میان خواهر یک اهریمن به اسم راوانا که پادشاه جایی به اسم لانکا بود عاشق رام میشود و سعی میکند او را اغوا کند اما رام به تمسخر به او میخندد و وقتی زن دست برنمیدارد لاکشمانا دماغ زن را می برد. خواهر هم نزد برادرش میرود به شکایت و راوانا هم به قصد انتقام سیتا را میدزدد، رام که خیال میکند سیتا خود با راوانا رفته و به او خیانت کرده است با لشکری از میمونها به جنگ راوانا میرود تا از او انتقام بگیرد. رام راوانا را میکشد و سیتا برای اثبات بیگناهیاش به رام از آتش میگذرد. یک روایت دیگر هم درباره این قسمت از داستان هست که میگوید سیتا وقتی میبیند رام پاکی او را باور نمیکند به قصد خودکشی خود را در آتش میاندازد اما آتش بر او سرد میشود.
راما و سیتا بعد از پایان دوره تبعیدشان به سرزمینشان برمیگردند. مردم هند هر سال در جشن دیوالی که به معنی نور است، بازگشت آنها از جنگل را جشن میگیرند و سال نو هندی نیز با این جشن آغاز میشود.
درباره تولد سیتا که خدابانو باروری و حاصلخیزی زمین است قصههای زیادی تعریف میشود. بعضی میگویند پدرش پادشاه جاناکا او را در میان شیارهای زمین شخمزده یافت و مادر او "بومی" خدابانوی زمین بود. اصلا برای همین نامش را گذاشتند سیتا. این نام در هندی به معنای شیارهای زمین شخم خورده یا خود زمین شخم خورده و آماده کاشت است. بعضیها هم معتقدند او دختر راوانا بود که چون پیشگویی شده بود مایه نابودی پدر خواهد شد راوانا او در صندوق آهنی به دریا انداخت.
برای من که عاشق این قصهها و اسطورهها هستم، عاشق اینکه کشف کنم چه بهم شبیه هستند و از حس این ریشههای مشترک به کسانی که برایم غریبه هستند احساس نزدیکی کنم چه چیزی میتوانست بهتر از تماشای این نمایش باشد.
سیتای این حکایت در جای جای داستان با خدابانوهای یونانی و رومی برابری میکند. جایی که دختر نجیب و سربهزیر پدر است شبیه پرسیفونه است با این تفاوت که بهجای مادر به پدر وابسته است. حتی ربوده شدنش هم به داستان پرسیفون نزدیک است. جای دیگری از داستان شبیه هراست در آن جنبهاش که همسر است و وفادار، در عاشقی و زیبایی شبیه آفرودیت است، و بعد از مادر شدن میشود دیمیتر، در پارسایی و سلامت نفس و توجه به خانه نیز شبیه هستیاست، و در شهامت و دلاوری شبیه آرتمیس. داستان سیتا برای من از آن جهت بسیار جالب است که تمام این خصوصیات و انرژیها را در یک نفر نشان میدهد.
در نمایش داستان با بازگشت رام و سیتا به سرزمینشان تمام میشود اما من میدانم رام یکبار دیگر سیتا را پس میزند فقط چون کسی او را متهم کرده بود که بارداریاش از رام نیست. رام همسر باردارش را ترک میکند و سیتا در تنهایی پسران دوقلویش را به دنیا میآورد. پسران بزرگ میشوند و به پدر ثابت میشود آنها فرزندان خود او هستند اما باز هم رام از سیتا میخواهد یکبار دیگر پاکدامنیاش را ثابت کند، این بار سیتا قبول نمیکند و به رحم زمین، آغوش مادرش بازمیگردد تا از رنج این جهان خلاص شود.
آن شب در محوطهای روباز در میان هندیها نشستیم به تماشای این رقص آیینی. در لحظه ورودمان، دو دختر در ساریهای سنتیشان با چیزی به رنگ قرمز که نمیدانم چه بود روی پیشانیات خال میگذاشتند. هوا گرم بود، پشهها غوغا میکردند، تماشاگران هندی دائم مشغول خوردن بودند، ماکارونی، نوشابه، سمبوسه، زولبیا یا ساندویچهایی که با خودشان آورده بودند و هوا پر از بوی روغن سوخته بود. اما هیچچیز از لذت تماشا کم نمیکرد. رقصندگان با آرایش غلیظ چهرههایشان زیر نور نورافکنها میچرخیدند و میرقصیدند و راحت میشد قطرات عرق را روی بدن برهنه مردان و پیشانی زنها دید.
نمایش بیشتر از خوب بود. تماشاچیها هرکجا به هیجان میآمدند دست میزدند ما هم همراهشان، وقتی راما یک موجود اهریمنی را شکست داد، وقتی به خواستگاری سیتا رفت و در اجابت شرط پدر سیتا با خواستگاران دیگر در بلند کردن کمان شیوا وارد رقابت شد و آنان را شکست داد؛ یا از هم بیشتر وقتی راوانا را از بین برد.
هندیها هرجا هیجانزده میشدند دست میزدند اما برعکس ما در پایان نمایش برای بازیگران دست نمیزنند، میپرند روی سن که با آنها عکس بگیرند.
اجازه عکاسی در حین نمایش نمیدادند وگرنه کلی عکس برایتان داشتم، هرچند فکر میکنم خوب شد که اجازه ندادند، خوب شد که فقط تماشا کردم.
رامایانا
آگرا دیدنیهای زیادی داشت که ما ندیدیم. گروه آنقدر از آنچه دیده بود منقلب شد که بعد از دیدن تاج محل به دهلی برگردد. عواقب دیدار از تاجمحل تا آنجا پیش رفت که حتا سفر به جیپور هم لغو شد و تصمیم گرفتند در دهلی بمانند.
بر همگان واضح و مبرهن است که من از این تصمیم خیلی خوشحال نشدم اما چون خودم مهمان بودم و مهمان خر میزبان است نمیشد حرفی بزنم.فردا صبح گروه زنان افغان به کشورشان برگشتند. من ماندم و رییس و فریبا و بلغاریا که هیچکدام تا عصر روز بعد نای تکان خوردن نداشتند و دائم از این حرف میزدند که دچار تروما شدهاند. خب آنچه دیدیم خیلی فجیع بود اما انگار ذهن من برای پردازش و پذیرش فجایع قدرت بیشتری دارد. از آن سه نفر میدانم رییسم و فریبا به قدر کافی صحنههای ترسناک دیدهاند شاید دیگر طاقت بیشتر از این نداشتند. بلغاریا هم که روزهای بعد بیشتر شناختم و دانستم عمق ذهنش یک بند انگشت است یا دستکم برای آدمی با دغدغهها و ژئوپلتیک ذهنی من اینطور به نظر میرسید.
در تالار کنفرانس هتل حالا کارگاهی برپا بود، گویا درباره شرکت در مناقصههای دولتی بود. من وقتی متوجه برگزاری کنفرانس شدم که در باغ (باغ که باغچه) هتل نشسته بودم و هی میدیدم بنزها و جگوارها و ماشینهای کروکی که اسمشان را نمیدانستم وارد هتل میشدند و مردان هندی بسیار شیک و خوشبو که بعضیهایشان بسیار خوش تیپ بودند (به چشم خواهری البته) از آنها پیاده میشدند. اینها کجا آنچه من دیروز دیدم کجا.
در همین گیر و دار بود که رییس یک خبر خوب برایم آورد: شب به اجرای رقص سنتی راما و سیتا میرویم.
رام بزرگترین پسر پادشاه داشارتا و وارث تاج و تخت است. پادشاه چند همسر دارد و یکی از آنها میخواهد رام را از سر راه بردارد تا پسر خودش پادشاه شود. پس کاری میکند که رام و عروسش سیتا همراه برادر تنی رام به اسم لاکشمانا برای چهارده سال به جنگلی تبعید شوند. در این زمان پادشاه از غم دوری فرزند میمیرد اما پسر نامادری رام به اسم بهاراتا که برادرش را بسیار دوست میداشت حاضر به سلطنت نمیشود و صندلهای رام را به جای او بر تخت میگذارد و سلطنت را برای او به امانت نگه میدارد.
در این میان خواهر یک اهریمن به اسم راوانا که پادشاه جایی به اسم لانکا بود عاشق رام میشود و سعی میکند او را اغوا کند اما رام به تمسخر به او میخندد و وقتی زن دست برنمیدارد لاکشمانا دماغ زن را می برد. خواهر هم نزد برادرش میرود به شکایت و راوانا هم به قصد انتقام سیتا را میدزدد، رام که خیال میکند سیتا خود با راوانا رفته و به او خیانت کرده است با لشکری از میمونها به جنگ راوانا میرود تا از او انتقام بگیرد. رام راوانا را میکشد و سیتا برای اثبات بیگناهیاش به رام از آتش میگذرد. یک روایت دیگر هم درباره این قسمت از داستان هست که میگوید سیتا وقتی میبیند رام پاکی او را باور نمیکند به قصد خودکشی خود را در آتش میاندازد اما آتش بر او سرد میشود.
راما و سیتا بعد از پایان دوره تبعیدشان به سرزمینشان برمیگردند. مردم هند هر سال در جشن دیوالی که به معنی نور است، بازگشت آنها از جنگل را جشن میگیرند و سال نو هندی نیز با این جشن آغاز میشود.
درباره تولد سیتا که خدابانو باروری و حاصلخیزی زمین است قصههای زیادی تعریف میشود. بعضی میگویند پدرش پادشاه جاناکا او را در میان شیارهای زمین شخمزده یافت و مادر او "بومی" خدابانوی زمین بود. اصلا برای همین نامش را گذاشتند سیتا. این نام در هندی به معنای شیارهای زمین شخم خورده یا خود زمین شخم خورده و آماده کاشت است. بعضیها هم معتقدند او دختر راوانا بود که چون پیشگویی شده بود مایه نابودی پدر خواهد شد راوانا او در صندوق آهنی به دریا انداخت.
برای من که عاشق این قصهها و اسطورهها هستم، عاشق اینکه کشف کنم چه بهم شبیه هستند و از حس این ریشههای مشترک به کسانی که برایم غریبه هستند احساس نزدیکی کنم چه چیزی میتوانست بهتر از تماشای این نمایش باشد.
سیتای این حکایت در جای جای داستان با خدابانوهای یونانی و رومی برابری میکند. جایی که دختر نجیب و سربهزیر پدر است شبیه پرسیفونه است با این تفاوت که بهجای مادر به پدر وابسته است. حتی ربوده شدنش هم به داستان پرسیفون نزدیک است. جای دیگری از داستان شبیه هراست در آن جنبهاش که همسر است و وفادار، در عاشقی و زیبایی شبیه آفرودیت است، و بعد از مادر شدن میشود دیمیتر، در پارسایی و سلامت نفس و توجه به خانه نیز شبیه هستیاست، و در شهامت و دلاوری شبیه آرتمیس. داستان سیتا برای من از آن جهت بسیار جالب است که تمام این خصوصیات و انرژیها را در یک نفر نشان میدهد.
در نمایش داستان با بازگشت رام و سیتا به سرزمینشان تمام میشود اما من میدانم رام یکبار دیگر سیتا را پس میزند فقط چون کسی او را متهم کرده بود که بارداریاش از رام نیست. رام همسر باردارش را ترک میکند و سیتا در تنهایی پسران دوقلویش را به دنیا میآورد. پسران بزرگ میشوند و به پدر ثابت میشود آنها فرزندان خود او هستند اما باز هم رام از سیتا میخواهد یکبار دیگر پاکدامنیاش را ثابت کند، این بار سیتا قبول نمیکند و به رحم زمین، آغوش مادرش بازمیگردد تا از رنج این جهان خلاص شود.
آن شب در محوطهای روباز در میان هندیها نشستیم به تماشای این رقص آیینی. در لحظه ورودمان، دو دختر در ساریهای سنتیشان با چیزی به رنگ قرمز که نمیدانم چه بود روی پیشانیات خال میگذاشتند. هوا گرم بود، پشهها غوغا میکردند، تماشاگران هندی دائم مشغول خوردن بودند، ماکارونی، نوشابه، سمبوسه، زولبیا یا ساندویچهایی که با خودشان آورده بودند و هوا پر از بوی روغن سوخته بود. اما هیچچیز از لذت تماشا کم نمیکرد. رقصندگان با آرایش غلیظ چهرههایشان زیر نور نورافکنها میچرخیدند و میرقصیدند و راحت میشد قطرات عرق را روی بدن برهنه مردان و پیشانی زنها دید.
نمایش بیشتر از خوب بود. تماشاچیها هرکجا به هیجان میآمدند دست میزدند ما هم همراهشان، وقتی راما یک موجود اهریمنی را شکست داد، وقتی به خواستگاری سیتا رفت و در اجابت شرط پدر سیتا با خواستگاران دیگر در بلند کردن کمان شیوا وارد رقابت شد و آنان را شکست داد؛ یا از هم بیشتر وقتی راوانا را از بین برد.
هندیها هرجا هیجانزده میشدند دست میزدند اما برعکس ما در پایان نمایش برای بازیگران دست نمیزنند، میپرند روی سن که با آنها عکس بگیرند.
رییسم عاشق رام شده بود. راما که در مقام خدا بود با حرکات دست و حالتی که به بدنش میداد و صد البته به خاطر گریم چهرهاش حالتی بسیار مردانه و قاطع داشت، از آن طرف سیتا بسیار ظریف و زنانه بود. آنجایی که راوانا داشت او را کشان کشان میبرد و او با همان صدای زنانه آشنای هندی میخواند "هوی رام، هوی رام." و شوهرش را صدا میکرد تا نجاتش دهد هنوز توی گوشم است.
اجازه عکاسی در حین نمایش نمیدادند وگرنه کلی عکس برایتان داشتم، هرچند فکر میکنم خوب شد که اجازه ندادند، خوب شد که فقط تماشا کردم.
+ نوشته شده در جمعه بیست و چهارم آبان ۱۳۹۲ ساعت 23:30 توسط آزاده
|