شاید هر صد سال یک‌بار انقلابی بشود که فقرا را آزاد کند.  این را در یکی از آن صفحات کتاب‌های درسی کهنه خواندم که در دکه‌ها سمبوسه‌های چرب را توی آنها می پیچند.
ببر سفید: آراویند آدیگا/ ترجمه مژده دقیقی/ انتشارات نیلوفر. ص 271




بعد از تماشای رام و سیتا رفتیم خانه یکی از برگزارکنندگان هندی کنفرانس برای یک شام هندی.  بعضی از غذاهایی که خوردیم خیلی شبیه غذاهای خودمان بودند اما به روایت تندش، عدسی برای من عجیب نبود، قبلا هم درباره‌اش خوانده بودم عجیب برای من میرزا قاسمی بود، عجیبترش اینکه بلغاریا هم گفت آنها هم این غذا را درست می‌کنند.  میرزا قاسمی جهانی، میرزا قاسمی سفیر صلح.

برای دسر هم به ما پودینگ برنج دادند که مزه فرنی خودمان را می‌داد اما با آرد برنج نبود با خود برنج درست می‌کردند و ته رنگ زردی داشت که نمی‌دانم از چه بود.  من خیلی از مزه‌اش خوشم آمد و یک دیگ خوردم.
خانم هندی میزبان که اسمش گیتا بود هی سر شام به من غذا تعارف می‌کرد و من هی یک قاشق بیشتر نمی‌خوردم.  غذای تند به من نمی‌سازد.  گیتا هی تعارف می‌کرد و رییس برای اینکه من را نجات دهد به او گفت این دختر اگر قرار بود بیشتر از این چند قاشق بخورد که این قدری نمی‌ماند و همه خانم‌ها خندیدند.  بعد که من به پودینگ حمله کردم گیتا گفت "لوک ات هر، لیتل برد ایز ایتینگ."  (نگاش کنید پرنده کوچولو داره غذا می‌خوره.)
از گیتا خیلی خوشم آمد، کمی شبیه دوستم سین بود.  شاید به خاطر لپ‌هاش بود نمی‌دانم. دلم می‌خواست ماچش کنم. از من پرسید تاج محل را دوست داشتی؟  گفتم نه و گفتم چرا نه.  و او به خانم‌ها گفت "یک چپ دیگه." و خانم‌ها بهش گفتند اگر چپ نبود اینجا چه می‌کرد.  بعد از من پرسید کجاهای دهلی را تا حالا دیده‌ام.  من هم سر درد دلم باز شد گفتم این دخترها دارند همه هند را می‌خرند و هی می‌روند شاپینگ، به من هم اجازه نمی‌دهند تنها بروم این‌طرف و آن‌طرف.  گفت خوب می‌کنند، آمار تجاوز در دهلی بیشتر از هر شهر دیگری در هند است.  فقط از تاکسی‌های هتل استفاده کنید.

فردا صبح بعد از صبحانه دیدیم گیتا کارآموزش آتری را فرستاده تا ما را ببرد در شهر بگرداند.

من تا آن روز همه‌اش شنونده گفتگوها بودم، این آمریکایی‌ها هی حرف زدند، هی حرف زدند و هی حرف زدند.  اصلا انگار عادت به حرف زدن دارند.  صرف غذا با آنها ساعتها طول می‌کشد چون یک لقمه می‌خوردند و ده‌هزار لقمه حرف می‌زنند.  البته این آدم‌هایی که من دیدم حرف چرند و صد من یک غاز نمی‌زدند ولی باز من هی دلم می‌خواست بهشان بگویم بریم بگردیم، این حرفها رو در خانه خودتان هم می‌توانید بزنید.  اما به دو علت با آنها وارد گفتگو نمی‌شدم، انگلیسی حرف زدن من انقدر خوب نیست که بتونم با اعتماد به نفس با چند تا آدمی که انگلیسی زبان مادری‌شان است حرف بزنم، دوم هم اینکه انقدر سیستم ذهنی‌شان متفاوت از سیستم من بود که اصلا نمی‌دانستم چطور با آنها گفتگو کنم.  یک جور موضع همه چیز دان و منجی بشریت دارند که من خوشم نمی‌آید.  صد البته که خوش قلبند و خوش‌فکرند، ذهن‌شان نظم دارد.  و حداقل آنهایی که اینجا دیدم واقعا دوست دارند کمک کنند اما من دوست ندارم هیچ‌وقت در موقعیتی قرار بگیرم که آنها به ما کمک کنند. 

بعد از سفر به آگرا، رییس کمتر اما فریبا خیلی زیاد و در رتبه بعد از او بلغاریا با هر هندی که می‌دیدند وارد بحث می‌شدند بخصوص با راننده‌های تاکسی که چرا وضع کشور این‌طور است، چرا کثیف است، این شال کشمیر که دویست دلار قیمت دارد بافنده‌اش چقدر دستمزد می‌گیرد، چرا دولت را وادار نمی‌کنید برای مردم رفاه فراهم کند و همین‌طور تا آخر.  بیشتر راننده‌ها همین‌قدر انگلیسی بلد بودند که ما را ببرند و بیاورند، نمی‌توانستند درست جواب بدهند، اصلا نمی‌دانستند باید چه بگویند.  دلم برایشان می‌سوخت، و عصبانی می‌شدم.  خیلی وقتها می‌شد احساس می‌کردم من راننده تاکسی هستم و این سؤال‌ها از من پرسیده می‌شود.  فکر می‌کردم اگر این آدمها به ایران هم بیایند همین‌طور رفتار خواهند کرد، و هی به ما می‌گویند چرا این‌طور است چرا آنطور است و آدم خب عصبانی می‌شود وقتی هی با استیصالش روبرو شود.

به آنها گفتم من از کشوری شبیه هند می‌آیم، می‌دانم اینکه آدم بخواهد و نتواند و نشود و نگذارند یعنی چه، انقدر به اینها گیر ندهید.  حرفم را قبول نداشتند.  رییس می‌گفت ایران چنین وضعی ندارد، درست می‌گفت اما اینکه وضع ما از بعضی جهات بهتر از هند است به این معنا نبود که ما مشکل فقر، مشکل زباله، یا مشکل فساد دولتی یا فرهنگ مردسالار متجاوز نداریم.  حالا دارم فکر می‌کنم کاش بهشان می‌گفتم شما چقدر می‌توانید دولت آمریکا را وادار کنید جنگ در کشورهای دیگر راه نیاندازد، اسلحه نفروشد، از اسراییل یا دولت‌های فاسد دست‌نشانده‌اش در جهان حمایت نکند، چقدر می‌توانید؟
نگفتم و حالا از خودم می‌پرسم آیا چنین چیزی اصلا سؤال ذهنی این آدمها هست؟
من و آتری اما با هم خیلی حرف زدیم.  غریب آشنا بود.  درباره دولت‌های فاسدمان، درباره فقر در جامعه‌مان، درباره فقر فرهنگی، مردها، درباره همه چیز حرف زدیم.  این دختر معرکه بود یکی از روشنفکترین آدمهایی که تا به حال در عمرم دیدم.  

بلاخره بعد از چند ساعت چانه‌زنی یا قول افغان‌ها جَگره زدن با فریبا و بلغاریا بر سر اینکه با آتری برویم خرید یا برویم دیدن شهر، قرار شد فریبا و بلغاریا با هم بروند خرید و ما یعنی آتری، رییس و من برویم موزه.  رییسم سعی داشت آن دو را هم راضی کند تا با ما به موزه بیایند و هی توضیح می‌داد که هر شهری دیدنی‌های خودش را دارد باید شهر را دید.  بلغاریا که در باغ هتل نشسته بود و دستگاه پشه دور‌کن‌اش را به انگشتش وصل کرده بود فکر می‌کرد دیدن یک موزه در هند کار بیهوده‌ای است چون واشنگتن پر از موزه است، و دلش نمی‌خواست برود یک معبد هندی را ببیند چون اگر معبد مثل آگرا کثیف بود چه.
این‌طور شد که دو گروه شدیم و گروه ما به موزه ملی هند رفت.