اینک...
شب است...سیاه...کافیست چشمانت را باز کنی تا هیچ جایی را نبینی....
شال پشمی قهوه ای رنگم را می پیچم دور بدن نیمه عریانم...
لیوان چای سبز، در دستانم...خیره به حفره ی کوچک پنهانی سقف ،به تو فکر می کنم ....تویی که همواره در منی.... هر لحظه... در هر دم و بازدم...از تو ،هیچ راه گریزی به بی نهایت نیست...
       + نوشته شده در یکشنبه یکم دی ۱۳۹۲ ساعت 22:46 توسط سوفی
        |