شب است...سیاه...کافیست چشمانت را باز کنی تا هیچ جایی را نبینی....

شال پشمی قهوه ای رنگم را می پیچم دور بدن نیمه عریانم...

لیوان چای سبز، در دستانم...خیره به حفره ی کوچک پنهانی سقف ،به تو فکر می کنم ....تویی که همواره در منی.... هر لحظه... در هر دم و بازدم...از تو ،هیچ راه گریزی به بی نهایت نیست...