مكاتبات/ شصتوپنجمي
صفحهي دومم. ساعت ده و نوزده دقيقه. چراغ مرد نارنجي است. شايد رفته توي آن يكي اتاق. يك اتاقي دارند، يك اتاق ديگري هم هست. يك اتاقي كه من توش نرفتهام. فقط سايهاش را ديدهام. يك سايهي تيره. تيرگياش نه كه بد باشد. شبيه تيرگي سايههاي تابستاني است يا انگار ظهر جمعهي پاييز باشد، آفتاب افتاده باشد توي خانه، همه جا زرين باشد، يك جايي رفته باشد توي سايه. تيره باشد. اين تضاد نور و تاريكي يك جوري سرخوش است. تاريكي آن اتاق ديگر هم براي من اينطورهاست و نميدانم چرا. اصلاً موضوع اين نيست كه آن ساختمان و آن اتاقها خاطرهي خاص و برجستهاي براي من دارند. ندارند. جز آن وقت، آن چند ماهي كه از قضا زياد هم آمدم تهران و هر بار از آن خيابان گذشتم اشك همينطوري بياختيار شبيه ادرار نوزاد سرازير ميشد، ديگر چيز برجستهاي نيست. هر بار هم كه آمدم غروب بود، يا شب بود، يا من اينطور خيال ميكنم. با اين همه نميدانم چرا تاريكي آن اتاق، چيزي اميدوار كننده در خود دارد. شبيه آن دو تا اتاق خانهي مجاور بركه، همان تيرگي، همان پرهيبي از اتاق بودن و من اهل اين نيستم سر برگردانم و توي اتاقي را نگاه كنم. اما از آن دو تا اتاق دو تا تصوير دارم، يكي تصوير تختي بزرگ و گسترده و منع كننده و از ديگري تصوير لپتاپي با دهان باز، روي ميز. اينها براي من پر از معناست. براي من كه صداي اشياء را ميشنوم و حواسم به نشانهها هست. كل آن خانه جز دايرهاي به شعاع يك متر، هالهاي كه من توش جا بشوم، همه در تاريكي بود. محو، ديده ناشده، شبيه وقتي اولين بار رفتم روي سكوي نمايش مدرسه و نقش پاسدار شهيد را بازي كردم. تماشاچيها توي تيرگي بودند. صدايشان بود، اما چهره نداشتند، سايه بودند و آن شكل هميشه توي سر من ماند. آن خانه هم با همهي اسباب و اثاثيهاش تنها تصويري محو از خانه است، احساس و عاطفهي من هم سايهاي از عشق و محبت است، تو هم خيالي از بودني.
+ نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم دی ۱۳۹۲ ساعت 10:49 توسط آزاده
|