... آدم وقتي آدم است كه در تنگي هم بتواند شاد و خوش‌بخت باشد. ما بوديم سپينود. ما اين جوري هستيم. يعني وقتي از دورتر به كل زندگي‌مان نگاه كنيم، مي‌بينيم همان جوري زندگي كرديم كه دلمان مي‌خواست. همان جوري كه اگر داستاني با موضوع زندگي زنانه‌ي چند تن را مي‌خوانديم، دوست داشتيم اين‌طوري باشد. 

خوش‌بختي امروزم اين بود كه آقاي بقال عينكي گفت شانه‌هاي تخم‌مرغش را كه پيش‌تر دور مي‌انداخت از حالا به بعد براي من نگه مي‌دارد. مي‌خواهم كلي مجسمه‌ي كاغذي بسازم. زن هاي عريان چاق، زن‌هاي گستاخ خندان، زن‌هاي زن. سپينود از فكرش خوشي در دلم بزرگ مي‌شود.
دلم برايت تنگ شده. امروز باور كردم كه تهران نيستي. اتفاق خاصي نيوفتاد، همين جوري يكهو ديدم نبودنت برايم قابل درك شده. ها... شايد هم اين را ديشب فهميدم، وقتي به بنفشه گفتم كه تا سال ديگر نمي‌توانم بيايم استانبول. بعد به خودم گفتم به زبان مي‌گويي يك سال و در دل مي‌داني كه يك سال خيلي زياد است. اما عوضش يك سال ديگر خيلي همه چيز خوب مي‌شود. من دلم روشن است. سال ديگر بعد از كنكور آريا مي‌آييم سرت خراب مي‌شويم. بعدش هم من يك پاييز تنهايي مي‌آيم پيشت و با تو مدتي زندگي مي‌كنم. يك زماني بود كه دوست داشتم بروم توي اتاق آزاده و با او زندگي كنم. هنوز هم گاهي اين‌طوري مي‌شوم و يك زماني هم بود دوست داشتم با تو زندگي كنم، توي خانه‌ي تو، سيدخندان يا جلفا، حالا هم در استانبول. با كسي زندگي كردن يعني در حال و هواي او بودن. من حالا مدت‌هاست، در واقع از وقتي رفته‌اي دارم با تو زندگي مي‌كنم.
مي‌بيني؟ من رفيق دورم. يعني در دوري بيش‌تر حس نزديكي دارم. نمي‌دانم چرا، اما راضي‌ام. خيال‌ها به من ايده براي نوشتن و زندگي كردن مي‌دهند.