بين خطوط/ صفر
سلام.
دوست دارم پاييز بيايد. پاپيز بيايد چون من و تو شبيه پاييزيم و استانبول شبيه پاييز است و خانهي نزديك پل و خانهي آبي و گلولههاي يخي و تمام عشقهاي ما، همهي مردهايي كه در زندگي ما آمدند و رفتند، شبيه پاييز بودند. من نميتوانم بگويم شبيه پاييز بودن يعني چه، تو خودت بدان.
حالا كه اين نامه را برايت مينويسم ساعت شش و بيست دقيقهي بعد از ظهر است. آن جا ساعت چند است و زندگي چه طور جريان دارد؟ ميداني كه من چه جور ديوانهي آن تصويرهاي خيالي هستم. آن قدر ديوانهام كه گريهام ميگيرد. چند ساعت پيش صبا صداي مرغهاي دريايي را برايم فرستاد، خوب گوش كردم و ديدم كه ميگويند: آ... آ... آآآ... آاو...آ...آ...آ
توي صدايشان شادي و اندوه، تمنا و بيقيدي با هم بود. سيپ، مرغهاي دريايي عين ما هستند. براي همين اين همه دوستشان دارم. احساس ميكنم هر چه پيرتر ميشويم بيشتر شبيه حيوانات ميشويم، شايد يك جور بازگشت باشد. رجوع به آن تاريكي كه از آن آمديم.
دوست دارم خيلي برايت بنويسم. دوست دارم از حال خودم برايت بنويسم و تعريف كنم كه جمعه با معاشران رفتيم نيلوفرهاي آبي را ديديم. فيفي تا من را ديد پارس كرد، چون من گفته بودم حال سگي دارم. مهسا هم از اول تا آخر هي گفت تشنهام و مرتضا رفت برايمان نيلوفر چيد و الف گرمش بود و روسريش را كشيد توي صورتش و نشست مقابل بركه و رادنوش زيبا شده بود، چون كه رفته بود حمام و ماتيك قرمز به لبهاش زده بود. چوپاني هم از ح پرسيد كه آمدهايد اين جا چيزي بگيريد؟ ح گفت بله. چوپان گفت چي؟ ح گفت عكس. چوپان هم هي زد به گوسفندهاش و دور شد.
دوست دارم برايت بنويسم كه امروز يك فصل ديگر از رمانم را بازنويسي كردم و تا آخر هفته بازنويسيش هم تمام ميشود و برايت بگويم كه به زودي باز ميروم سر كار و ديگر اين كه جعبهي شكلاتي را كه نگه داشته بودم با احترام و به آرامي و با اندكي اندوه گذاشتم توي كيسهي زباله.
دوست دارم بنويسم كه خوبم و فقط دلتنگ تو هستم. هي يك فحشي ميآيد سر زبانم كه حوالهات كنم. اما خودداري ميكنم. دلم برايت تنگ شده و غافلگيرم از اين بابت. فكرش را نميكردم. عادت ميكنم؟ دوست ندارم عادت كنم. آدم بايد هميشه دلتنگ دوستانش بماند. حتا بايد هميشه يك گوشهي قلبش غمگين باشد بابت عشقهاي بر باد رفته. آدم بايد شبيه پاييز آرام و مه گرفته باشد، با هالهاي از رنگ زرد و قهوهاي. تابستان زيادي داغ و عور و عريان است. اين همه صراحت را دوست ندارم. آدم بايد محو باشد و دور، پر از اشارات ضمني. تو ميفهمي چي ميگويم؟
دوست دارم زياد و با جزييات برايت بنويسم، اما آريا دارد با صداي بلند مورتال كامبت بازي ميكند و من تمركز ندارم و هي حواسم ميرود پي هيولاي بزرگ و آتشيني كه دارد يك ياروي عضلاني را پرت و پلا ميكند. براي همين نامه را همين جا تمام ميكنم و ميفرستمش، هم براي خودت و هم ميگذارم توي وبلاگم تا همه ببينند. من فكر ميكنم مردم بايد بعضي نامههاي همديگر را بخوانند. آن نامههايي كه توش حرف دوست داشتن است و عشق و روشهاي لذت بردن از تنهايي. من فكر ميكنم انسان امروز به چنين چيزهايي نياز دارد تا بتواند تاب بياورد. انسان امروز بايد ياد بگيرد از چيزهاي كوچك زندگي لذتهاي بزرگ و عميق ببرد. اگر نه زنده زنده ميميرد.