وارطان! بهار رسيد، گلا در اومدن.

تو خونه، اون ياس قديميه بودا، اون گل داد.

 دست دست نكن. به خدا كلكت كنده‌اس.

 تو فصل به اين خوبي، دلت مياد نباشي؟

وارطان هيچي نگفت.

همين جوري مثه تخسا

دندون رو جيگر گذاشت و لام تا كام حرفي نزد.

وارطان، برادر من، دِ آخه يه چي بگو

اگه حرفي نزني، دخلت اومدسا

اگه از سنگ صدا دراومد، از وارطانم اومد

 آخرشم خودشو به كشتن داد.

وارطان حرف نزد

وارطان يه دونه بود

 يعني اصن از مردي و مردونگي تا نداشت

خداييش بخواي حساب كني

لابد يه حرفي داشت اين مردنش

حتمني، يه چيزي تو خودش داشت

 اونو گفت و رفت.