جستن ميان عشق
اين بار كه ببينمش گردنش را ميبوسم. نميدانم تا به حال گردنش را بوسيدهام يا نه. يادم نيست. انگار قبلترها اين همه دوستش نداشتم. حالا هم ته دوست داشتن نايستادهام اما بيش از قبل ميخواهمش. شايد دوست داشتن در من جوانه زده و كمكم ميبالد و خودش را نشان ميدهد. اين بار ميخواهم گردنش را ببوسم و دوست دارم تنش بوي آن عطر تلخ و سرد را بدهد. اين بار گردنش را ميبوسم و بعد گونهام را ميچسبانم به سينهاش، اگر قدم برسد. روي پنجهها كه بايستم همهي اينها ممكن ميشود. جايش مهم نيست، حتا توي خيابان هم باشد اين كار را ميكنم. مردم هم ببينند برايشان خوب است. همهاش كه نبايد دعواي خياباني و اعدام و سطلهاي پر از زباله و صف ماشينهاي در هم گره خورده را ببينند، كمي هم بوسهي خياباني ببينند و آغوش خفيف و لبخند. اين جوري يك قدم به صلح جهاني نزديك ميشويم.