برف نو
هيچ وقت فكر نكن كه چرا اين چيزها را مينويسم. مثلاً حساب نكن تا ببيني چي گفتي كه من دارم اين حرفها را ميزنم. نوشتنم هر شكلي كه باشد آن قدر رها و بيترتيب است كه اصلاً نميشود منطقي برايش تراشيد. يعني توضيحي ندارم بابت چيزهايي كه اين جا مينويسم. چه وقتي مخاطبم تويي و چه وقتي اين جا با خودم بلند بلند حرف ميزنم يا اين كه با كاتيا درد دل ميكنم. نوشتنم اين جا شبيه از اين شاخه به آن شاخه پريدن است و دور شدن و نزديك شدن و من از نوشتن همين را ميخواهم. و فقط توي همين نوشتههاست كه ميشود كسي را دوست داشت و خط بعد از او نفرت داشت. توي واقعيت كه نميشود اما در حقيقت همهي اين چيزها هست. حقيقت را ما پنهان ميكنيم نه چون دروغگوييم، يعني دليلش تنها اين نيست. پنهانش ميكنيم چون متمدنيم و بايد كه به هم آسيب نزنيم، پس پنهانش ميكنيم و به معشوقمان نميگوييم كه اين لحظه از تو بيزارم و برو و دور شو و ثانيهاي بعد بخواهيمش به تمامي و همهي چيزهاي ديگر زندگي هم همين است، حداقل براي من اين است و خب بله آدمي كه من باشم ميان حقيقت و واقعيت شقه ميشود و له و لورده و خسته و كوفته ميشود، اما كاريش نميشود كرد. همهاش تقصير آن پدر جد فولانمان است كه از توي غار آمد بيرون و چرخ را اختراع كرد تا پشتبندش جاده بزند و خانه بسازد و هي هر چيزي را كش داد و گسترش داد تا برسد به اين جايي كه حالا هستيم تا به اميد خدا و فلك و طبيعت همه همديگر را بخوريم و تمام كنيم و دنيا آرام بگيرد از دست ما، تا وقتي كجا يك اسپرمي روي برگي چكيده باشد و چه اتفاقاتي بيفتد تا دوباره از سر شروع شود و خدا كند ديگر كسي به سرش نزند از غار بيايد بيرون.