خيلي وقت‌ها دچار كج‌فهمي هستم و ديگران به من مي‌گويند درست نفهميدم و موضوع چيز ديگري است، اما من همه چيز را با شاخك‌هاي حساس خودم تحليل مي‌كنم. شاخك‌هايي كه حساسيت‌شان شبيه بعضي از دزدگيرهاي ماشين آن قدر زياد است كه نسيمي هم بگذرد جيغ آژيرشان درمي‌آيد، يعني از شدت حساسيت زياد دچار بدفهمي شده‌اند. خيال كنم براي من هم همين است. يعني تقريباً اطمينان دارم. با تاكيد بر "تقريباً". اما به هر حال بايد اين چيزها را بنويسم. بايد درباره‌ي خوشي‌ها و ناخوشي‌ها، به خصوص ناخوشي‌ها بنويسم. نوشتن چيزي را حل نمي‌كند، حتا از خاطرم نمي‌رود. البته گاهي شده همين جا راه حل مسئله‌ام را پيدا كنم و گاهي مثل اين است كه بروم دورتر بايستم و به تصوير خودم نگاه كنم و خودم را باز بشناسم و گاهي هم هيچ چيزي نيست، فقط بلند بلند حرف زدن است توي يك راه‌روي خالي دراز كه انتهايش پيدا نيست. با اين همه عريان شدن و نگاه كردن به‌تر از پنهان‌كاري است، به خصوص كه آدم قابل اعتمادي هم نزديكت داشته باشي. آدم هر چه قدر ساكت باشد اين خوبي را دارد كه گفتن به او، تمرين شجاعت است. ترس آدم از حرف زدن درباره‌ي حقارت‌هايش مي‌ريزد و زشتي و حقارت مي‌شود بخشي از زندگي. مي‌شود شبيه زيبايي و قد بلند و لحن خوش. بعد مي‌بيني كه زندگي يك سكه‌ي دو روست و به قول الف توي هيچ بازاري با يك روي سكه به آدم چيزي نمي‌دهند. من سكه‌ام را مي‌چرخانم و به دو رويش كه ميان آسمان و زمين مي‌گردد نگاه مي‌كنم و پيش مي‌روم. چيزي براي پنهان كردن ندارم. چيزي كه بخواهم از كلمات پنهان كنم. كلمات امين و محرم هستند و من دوستشان دارم. عميقاً دوستشان دارم.