اين زندگي من است
از فكر اين كه سپينود حالا تهران است، از فكر آن زندگي كه آنجا در حضور او جريان دارد و ديدن خودم كه نشستهام اين جا پشت ميز گرد چوبي، آن قدر بيتاب ميشوم كه نميتوانم هيچ كاري بكنم. از اين كه مدام دلتنگم خستهام. پريشب وقتي صداياش را شنيدم بغض كردم، حالا هم از يادآورياش بغض ميكنم و نوك بينيام ميسوزد. نياز دارم كه گريه كنم و نياز دارم كه مدام دربارهي اين دلتنگي و دلتنگي براي ديگري و اين دوست داشتن و دوست داشتن آن ديگري حرف بزنم، اما كسي نيست، نه كه كسي نباشد، آزاده هست اما مضحك است كه من به او تلفن كنم و بگويم آزاده من فلاني را خيلي دوست دارم يا براي فلاني خيلي دلتنگم. خب او همهي اين چيزها را ميداند. حالت من را ميشناسد و ميداند كه هر از گاهي دلم ميگردد پي بهانهاي كه ديوانه شود، يعني حالتم چيز جديدي نيست و او خب چه ميتواند بگويد؟ پشت تلفن سكوت ميكند، يا توي ماشين در حالي كه نشسته روي صندلي جلو و با سرانگشتهاي بلندش چپ و راست را نشانم ميدهد، سكوت ميكند. پيشتر حرف ميزد. يعني براي نشاني دادن حرف ميزد. مثلاً ميگفت بپيچ به چپ و من ميپيچيدم راست، نه فقط براي اين كه چپ و راست را مدام قاطي ميكنم، چون خيال ميكردم اين راهي كه ميرود به راست بيشتر قابل پيچيدن است. مثل آن جادهي خرابهاي كه نرسيده به كوچهي خانهي سپينود در بابلسر بود. براي پيچيدن به آن سمت بايد ميشد كه پرايد من از روي جوب بپرد و برود وارد يك زمين بايري شود كه هيچ خانهاي تويش نبود، اما من هميشه ميخواستم بپيچم آن طرفي. اينها براي دوستان من مايهي خنده است، براي خودم هم، واقعاً حالا كه دارم مينويسمش بلند بلند ميخندم و پسرم سر بالا ميكند و ادايم را درميآورد. بعد خنده روي لبم خشك ميشود و به پسرم ميگويم امروز آسمان چه قدر ابر دارد. سربي و سنگين است.