پشت سرم باران مي‌بارد. قناري باغ ساكت شده. شايد خيس جايي پناه گرفته، مثلاً در سايه‌ي سبز درخت گردو. من امروز انسان نيستم. درخت گردو هستم. درخت گردو باشم اي كاش. خانه ساكت است. فكر مي‌كنم چرا درخت گردو به گريه‌ام مي‌اندازد؟ بعد فكر مي‌كنم چرا مرد اين همه شبيه آدم‌هاي توي داستان است؟ مگر مي‌شود؟ حتا آدم‌هاي توي قصه‌ها هم اين همه شبيه خودشان نيستند، اين همه باورناپذير. عحيب نيست كه من عاشق مردهاي زيادي شده باشم. حتا خيلي هم عجيب نيست اگر باز هم عاشق مرد ديگري بشوم. خودم را هنوز آن قدري زنده و جوان مي‌دانم كه بخواهم باز هم در اين چيزها پيش بروم. «اين چيزها» يعني در احساساتم و در رابطه گرفتن با آدم‌ها. اما چيزي كه براي من عجيب است اين است كه چرا اين مرد انگار درست از ميان داستاني پريده بيرون و آمده ميان ما آدم‌ها. تا به حال هيچ كدام از مردهاي زندگي‌ام چنين احساسي را در من ايجاد نكرده بودند.