سیاه مشق
یکبار از من خواست بالافاصله بی آنکه فکر کنم بگویم اگر انسان نبودم دوست داشتم چه باشم؟ من نتوانستم فکر نکنم ولی سعی کردم خیلی لفتش ندهم. بعد از یکی دوثانیه شاید، گفتم: یک موجود آبزی، ماهی مثلا. خندید و در فکر فرو رفت. گفتم چی شد؟ گفت: خیلی جالبه می دونی چرا؟ آخه وقتی اولین بار این سوال وُ از من پرسیدن گفتم، دوست دارم اقیانوس باشم با یکعالمه ماهی ریز و درشت. گفتم: اما اقیانوس که حیوان نیست! گفت: خب من هم نگفتم صرفاً حیوان. ذهن تو اینطور برداشت کرد. فکر کردم چه ذهن کوچک و حقیری دارم در مقابل او. بعد که بیشتر فکر کردم دیدم مثلا می توانستم بگویم پرنده تا لذت پرواز در آسمان که همیشه بزرگترین آرزویم بوده را تجربه کنم. یا اصلا می توانستم بگویم خود آسمان.
حالا سال ها از آن زمان گذشته شاید یازده یا دوازده سال. و کسی باز بی هوا می پرسد، دوست داری چه حیوانی باشی؟ من اینبار هم بی فکر با افق فکری که تعمداً می خواهد کوتاه باشد، می گویم که دوست دارم، یعنی آرزو دارم ماهی باشم؛ ماهیِ آکواریوم. از همان ها که او دوست دارد؛ به شرط اینکه در اتاق او و توی آکواریمِ او باشم و هر شب به صدای نفس های آرامش در خواب گوش کنم و هر صبح کش و قوسش را موقع بیدار شدن ببینم. با او فیلم هایی که دوست دارد تماشا کنم. آدم هایی که به دیدنش می آیند را ببینم. خستگی و آسوده گی اش ، اندوه و خوشحالی اش، تلخی و شیرینی اش را نگاه کنم. با او بخندم گریه کنم. در اقیانوس زندگیِ او باطلاقی برای خودم بسازم برای ماندن تا ابد. هر بار که می آید می ایستد کنار شیشه آکواریم و بهم نگاه می کند با باله های زیبایم به شکوه هر چه تمام تر بخرامم در آب. و یکریز و بی وقفه نامش را صدا بزنم. او برایم غذا بریزد و هیچ نداند این منم که دارم تماشایش می کنم. یکروز هم شاید ببینم زنی یا دختری زیبا به خانه اش می آید که هیچ شباهتی با من ندارد و موهایش بلند و مشکی و براقند و اندامش کشیده و خوش تراش بی هیچ اضافاتی. اینرا وقتی روی تخت او به هم سخت گره می خورند می فهمم. و او که برود دستشویی، زن نفس عمیقی از سر لذت بکشد، پیراهن مشکی او را که من خیلی دوست داشتم بیاندازد روی شانه اش، روبروی شیشه ی من بایستد و از میان همه ماهی ها چشمش بیافتد به من و هر کجای آکواریوم که قایم شوم با چشم دنبال و پیدایم کند. بعد ببینم که او دستش را گذاشته روی شانه ی دختر و گاز کوچکی از گوشش می گیرد. من حال خودم را نفهمم از پشت خزه های مصنوعی بپرم بیرون و گوش ماهی ها پرت شوندو با صدا بخورند به شیشه. دختر من را نشان او بدهد و بگوید: اینیکی چه خشکله! _ کدوم؟ _همون طلاییه نمی دونم شایدم سرخه .. بنظر تو چه رنگیه؟
من هم نمی دانستم موهایم چه رنگی اند وقتی پرسیده بود. گفته بودم: شاید نارنجی یا قرمز اصلا بنظر خودت چه رنگیه؟
بگوید مسی و مکث کند و باز بگوید: _ یکی از قشنگترین رنگاییه که تو زندگیم دیدم و با یک بغض شیرین خیره شود به من. به من که در اقیانوس زندگی اش همان لحظه مرده ام.