چاي چه طعمي خوبي دارد. كاش او هم بود، كنار من، توي اين هوا، حرفي نمي‌زديم، در سكوت چاي مي‌نوشيديم و من نگاهش مي‌كردم،  دست مي‌كشيدم به خطوط واقعي تنش. يك روزي اين اتفاق ميفتد، انگار هيچ وقت كسي را اين طور نخواسته باشم، انگار هيچ وقت اين طور اراده براي بودن در كنار كسي نداشته باشم، انگار هيچ وقت نخواهم اين همه زندگي كنم و خياليم نباشد كه بعدش چي مي‌شود.