فقط يك چيز نجاتم مي‌دهد. فقط زندگي است كه نجاتم مي‌دهد. فقط زندگي است كه باعث مي‌شود با خيال راحت بميرم. دوست دارم همه‌ي زن‌هاي درونم را احضار كنم. دوست دارم فاحشه‌ي درونم را بيدار كنم و خردمند درونم را و پيرزن درونم را و جوان درونم را. همه را لازم دارم. چرا پنهانش كنم؟ از كي پنهانش مي‌كنم؟ از خودم. ديگراني نيستند. ديگران مشغول خودشانند. مثل من كه نيستم و مشغول خودم هستم. مي‌نويسم و پيش مي‌روم. اين را پيش‌تر نوشته بودم و حالا اين جا ادامه‌اش مي‌دهم. من آن زني هستم كه مدام مثل گنجشك مي‌پرد مي‌رود سر خط مي‌نشيند، براي همين پير نمي‌شوم. ديروز سپيده كه من را ديد نشناخت، گفت تويي؟ چه قدر عوض شده‌‌اي.

خسته بودم،‌ از صبح بيرون بودم و بعد هم كلاس و حرف حرف حرف، موهايم چسبيده بود كف سرم. گفتم پير شده‌ام. دو سال شايد مي‌شد كه نديده بودمش. يا كم‌تر، اما بيش‌تر نبود. گفت نه جوون‌تر شدي، شبيه دختربچه‌ها شدي.

به خودم گفتم كه باز رفته‌اي سر خط. نه كه برگشته‌ باشم، باز رفته‌ام نشسته‌ام جايي تا دوباره شروع كنم،‌ پاك و سبك.