هر بار شماره‌ي ميم را مي‌گيرم تصوير روشنش را مي‌بينم. آن لبخند خيلي آرام و موهاي خيلي سفيد و نوري كه از چهره‌اش مي‌تراود. شبيه مهتاب مي‌ماند. اين‌ها ربطي به اين ندارد كه من عاشقش هستم. نمي‌دانم هستم يا نه. اين كه در دل دارم ديگر عشق نيست. آرام‌تر است و شايد واقعي‌تر، نمي‌گويم به‌تر، چون هر چيز واقعي الزاماً خوب نيست، اما چيزي است كه واضح است و من هر چه هم بگويم نمي‌دانم و نمي‌شناسم، دروغ گفته‌ام، چون آن چيز وجود دارد و هست و همان‌وري مي‌رود كه بايد برود. و چيزي صلب و ثابت هم نيست و مدام در حال تغيير شكل است و خيال نكنم هيچ وقت به حالتي ثابت برسد. در من كه نمي‌رسد، چون فكر مي‌كنم يك احساس مداوم بي‌حركت، دروغ است و چنين حسي وجود ندارد. براي من نيست، در من نيست.