امروز شنبه است، يعني نقطه‌اي كه براي من هميشه آغاز است و پر اميد. اما گويا گاهي خودم، نيروي خودم را جايي مصرف و خالي مي‌كنم. مثل بادكنكي كه تهش باز شود و هوا به شدت طوري از آن خارج شود كه دمي به در و ديوار بخورد و بعد مچاله و بي‌كار بيفتد گوشه‌اي. فكر مي‌كنم نبايد نزديك شوم. اما من مي‌خواهم. مي‌خواهم فرو بروم. آغشته بشوم. راه بروم. پيش بروم در ديگري، اما نمي‌شود. يعني گويا نبايد اين‌طور باشم. اما براي من هيچ نبايدي معنا ندارد. يعني در دنياي درونم، آن جايي كه جور ديگري نفس مي‌كشم و ريه‌هايم از هواي ديگري پر مي‌شود. من ساكن شهري ديگرم، زير آسمان ديگري. درونم شهري است كه من در آن راه مي‌روم، نان مي‌خرم، كافه مي‌روم، كتاب مي‌خوانم،‌ عاشق مي‌شوم، گناه مي‌كنم، خودم را مي‌بخشم و باز راه مي‌روم و پير مي‌شوم و مي‌ميرم، در آن شهر هيچ نبايدي معنا ندارد. من ميم را دوست دارم. با منطق و قانون شهرم همه چيز جور در‌مي‌آيد و درست است، يعني زني مثل من خيلي طبيعي است كه مردي مثل او را بخواهد و بكشد درون خودش. وقت نوشتن در آن شهرم، ساكن شهر خودم. وقتي مي‌خوابم و چند لحظه قبل از خواب در آن تاريكي كه وارد خيالاتم مي‌شوم و به آرزو‌هايم نگاه مي‌كنم، ساكن شهر خودم هستم. وقتي صبح مي‌شود و صورتم را مي‌شويم و مي‌آيم زير گاز را روشن مي‌كنم و موسيقي گوش مي‌كنم و بغض دارم و دلتنگم، و نوك بيني‌ام مي‌سوزد و نگاهم تابناك مي‌شود، هنوز در شهر خودم هستم. اما بعد ديگر همه چيز رنگ مي‌بازد، كم‌كم، مثل وقتي كه اولين شعاع آفتاب، دانه‌هاي شبنم نشسته بر برگ‌ها را مي‌خشكاند. من از زيرزمين مي‌آيم بيرون و بايد كه روي زمين راه بروم و زندگي كنم. مثل ماهي كه افتاده در خشكي دم مي‌زنم و دهان بي‌صدايم را باز و بسته مي‌كنم و نگاهم در حدقه‌ي خشكم ثابت مي‌ماند. آن وقت تلاشم براي برگشت به درونم اين است كه شماره‌ي او را بگيرم، با او حرف بزنم و بعد گاهي هيچ چيزي درست نمي‌شود. ناراضي نيستم،‌ غمگينم. شايد غمگين هم نباشم، ناكامم. نمي‌دانم چي هستم. اما ديدم كه مي‌خواهم در همين وضع بمانم، چون نمي‌توانم وارد رابطه‌ي ديگري بشوم، نمي‌توانم كسي ديگر را با خودم به شهرم ببرم. ميم را مي‌شود برد، ‌اما مرد ديگري را نمي‌شود، نتوانستم. نشد. انگار به شانه‌ها و بازوهايم وزنه آويزان كرده باشند، انگار پاهايم را با زنجيري كلفت و سنگين بسته باشند. نشد. خودم را خلاص كردم و بدو رفتم در شهر خودم و نشستم روي اولين صندلي اولين كافه و چاي نوشيدم و سيگاري روشن كردم و نگاهم را دوختم به خيابان روبه‌رو. اين وضع را ترجيح مي‌دهم. واقعاً نمي‌توانم بازيگر نمايشي باشم كه بيش‌تر آدم‌ها دارند روي صحنه‌اش اين طرف و آن طرف مي‌روند. آدم‌هاي بي‌كس و كار، از همه سخت‌تر، آدم‌هاي بي‌مكان. من شهرم را دارم و كاتيا را هنوز دارم و خاطراتي عاشقانه و تصويري محو و دور خيلي خيلي خيلي خيلي خيلي دور از ميم. اين‌ها را كم‌وبيش دارم و نمي‌خواهم بروم روي آن صحنه‌ي گل و گشاد و بي‌ در و پيكر.