اين زندگي من است
هر غذايي براي من يك معنايي دارد. براي "او" اينطور نيست. براي "او" غذا، غذاست و تن، تن و سلام، سلام و خواب، خواب. معاني برايش تخت و يك بعدياند و عريان. چه زندگي ناجور خسته كنندهاي. اين كه آدمي ارتباطش با جهان اين همه باريك باشد. اين همه تنگ. به چه اميدي زنده ميماند و هر صبح ساعت پنج از خواب بيدار ميشود و نماز ميخواند و ميرود سر كار؟ براي چي؟ و لابد براي همين است كه اين همه دنبال زنهاست. دست خودش نيست. به نظرم آدم زنبارهاي نميآيد. در واقع از اين جهت است كه چون آدم خيلي باهوشي است و غريزهي قوي دارد، پي يك راهي است، يعني ميداند كه زندگي بايد چيز ديگري هم باشد، يك سمت ديگر، يك چهرهي ديگري هم داشته باشد، چيزي غير از اين كه همين طوري با دو چشم ميبينيم. بعد اين ميشود كه ميافتد پي زنها و آن تازگي و تفاوت و پيچيدگي را توي تن زنها جستوجو ميكند. نميدانم نتيجهاي ميگيرد يا نه. اما وقتي ميگويد همهي روز را ميدوم تا شب دو دقيقه دست تو را توي دستم بگيرم، احتمالاً اشاره به همين نياز دارد. نيازي كه خودش نميداند چه طور جوابش را بدهد. نميدانم. شايد هم براي "او" كافي باشد و زندگياش رنگ بگيرد. بي آن كه بخواهم ارزشگذاري كنم، بايد بگويم من هم همين راه را رفتم، يعني چون آن راه ديگر برايم سخت شده بود و خسته بودم و از عشق و دوست داشتن ميم مايوس شده بودم، مايوسم هنوز هم كم و بيش، خواستم بروم راه ديگر را امتحان كنم، راه آدمهايي مثل "او" را و بعد ديدم كه پاسخ من آن جا نيست، توي تن "او" نيست، توي معاشرت با "او" نيست. هر قدر كه "او" مهربان و انسان باشد و تن مردانهاش ورزيده. اما پاسخ من در "او" نيست. با "او" خودم نيستم. ميم دور و محو است و توي خواب و خيال من است، اما با "او" خودم هستم. چون خودم هم همينم. تصوير من محو و كمرنگ و لاغر است. توي مه غرقم. با ميم همينم، غرق و محو و مرطوب و خنك و خيلي شفاف.