اين زندگي من است
فكر ميكنم كلمات وسيلهاند، چيزي شبيه ماشين يا دوچرخه يا حداكثر ديگر مثل اسب، تازه اسب هم روح و جان و عاطفه دارد، كلمات به خودي خود چيزي نيستند، حتا خائنند و بسيار ايجاد سوتفاهم ميكنند. براي بار چندم در زندگيام ميبينم امر مقدسي وجود ندارد، كلمات هم مقدس نيستند، خاصيتي ندارند، خاصيت اينجا يعني ويژگي، يعني ارجحيتي به چيزهاي ديگر جهان داشتن. اما كلمات فقط يك چيزي هستند مثل بيل و كلنگ و چكش و براي ساختن، همين قدر مهمند، ابزار خوبي هستند اما نبايد خيال كنم كلمات جان دارند. چرا اين همه سال چنين فكري ميكردم؟ و اصلا حالا چي شد كه يادم آمد چنين نيست و كلمات تنها شكلهاي گرافيكي از مفاهيم هستند و تازه نه مفاهيم به معناي چيزي زنده و زايا و سيال، مفاهيم در تختترين حالتشان، در آن شكل لغتنامهاي و قرارداديشان. اين منم كه به كلمات جان ميدهم و شخصيت ميدهم و لباس تنشان ميكنم و بزرگشان ميكنم و تربيتشان ميكنم و ميفرستمشان ميان مردم. من مادر كلماتم. بچههاي مرده به دنيا ميآورم و بچههايم مثل دانههاي گياه كه خشكيده و بيمصرف بر زمين پراكنده ميشوند، كمكم جان ميگيرند و ميبالند. اما بند نافشان به من وصل است و من كه بميرم، مرگ نه به معناي نبودن توي اين دنيا، مرگ يعني وقتي فراموش بشوم، چه باشم و چه نباشم، آن وقت كلمات ميخشكند، باز مثل گياهي كه بيآب و نور ميپژمرد و در خود فرو ميرود و آن قدر ميخشكد و ميميرد كه ديگر هيچ جوري نميَشود باز جانش داد.