اين زندگي من است
شايد بايد نامهاي عاشقانه بنويسم. براي مردي كه آغوشي بزرگ دارد و موهاي سفيد نرم. شايد بايد نامهاي عاشقانه بنويسم يا شعري بسرايم يا اين كه بنشينم در تاريك روشن خانه پشت ميز گرد چوبي و چيزي بنويسم، سيگاري دود كنم، چيزي بنوشم شايد و از قاب پنجره به دريچهي خانهي روبهرو نگاه كنم كه نگاهش را پشت سه لايه پرده پنهان كرده. شايد بايد از اين شهر بروم، از خودم خارج شوم و ببينم بيرون از من چه خبر است يا اين كه شايد بايد درون خودم بنشينم و منتظر چيزي نباشم. شايد بايد بروم استانبول، شهرم آنجاست. اما از من دور و به من بياعتناست، مثل عشق كه سهم من است اما دور و بيتوجه است و من ديگر عضه نميخورم و ناراحت نميشوم و بغض نميكنم. شايد بايد گريه كنم اما از خاطرم رفته. شايد بايد دست از سر خودم بردارم و بگويم حضور ديگران در خلوتم حتا اگر به نظر عادي و طبيعي و معمولي و آرام باشد، براي من خيلي زياد است، خيلي دردم ميگيرد و خيلي ذهنم ميسوزد. نميدانم ديگران چهطورند، حساستر يا پوستكلفتتر، براي من اما سخت است، آن قدري كه ميدانم.
شايد بايد بميرم و باز زنده شوم و جور ديگري باشم، بشوم، همه چيز طور ديگري باشد. حوصلهام سر رفته ميخواهم كيك بپزم اما قبل از آن بايد سه صفحه بنويسم، بعد ظرفها را بشويم، بعد كيك را آماده كنم و بعد بروم حمام و دستشوييها را بشويم و بعد آن وقت كاشكي رادنوش تلفن كند تا برويم كارهايي را كه بايد انجام بدهيم.
نميدانم براي تولد او چي بگيرم. يك چيزي توي سرم دارم و يك چيز ديگر هم. نميدانم براي آن شب چي بپزم. يادم باشد از خودش هم بپرسم. ديروز به پسرك گفتم كه ميخواهيم تولدش را توي خانهي خودمان بگيريم. منتظر بودم باز خودش را كج و معوج كند، به جايش گفت اصلا كجاست؟ مگر قرار نبود تولد ح بيايد؟ گفتم درگير است و مشغله دارد. ميم ميگويد هول نباش. نيستم. يا كه كم هستم. بايد حتما حمام كنم. اين كتاب لاغري هم كه دستم هست امشب تمام ميكنم.