اين زندگي من است
با آدمهاي دوروبرم بيرحمم و نميدانم بايد چه كنم. در اين بيرحمي و در اين احساس گناه و ترحم و دلسوختگي خيلي تنها هستم و نميتوانم به كسي چيزي در اين مورد بگويم چون به زبان نميآيد و شايد قابل درك نباشد. بر خودم يك پوست آدم بيرحم بيعاطفه كشيدهام و تسليم اين نقش شدهام و نميخواهم كسي بداند در من چه ميگذرد و چه قدر دلم ريش ميشود، ميخواهم بيعاطفه باشم چرا كه درماندهام و نميدانم وقتي كسي غصه دارد بايد به او چه گفت، ميخواهم بيعاطفه باشم چون خيال ميكنم براي آدم غصهدار حتما بايد كاري كرد، مثلاً براي پدر و مادرم حتما بايد كاري كنم، چيزي در حد معجزه و همه چيز را درست كنم، تمام خرابيها را، تمام بيماريهاي جان و تنشان را خوب كنم و همه بشويم آدمهايي ديگر، اما از من ساخته نيست پس ترجيح ميدهم بيرحم باشم چون آدم مهربان فقط وقتي واقعا مهربان است كه كاري بكند و تغييري ايجاد كند و اگر نميتواند ديگر غلط ميكند حرفش را بزند. براي همين حتا ديگر سخت است برايم تا بگويم ميم را دوست دارم. چون نميدانم بعدش چي ميشود و حتا همين حالايش هم كاري برايش نميكنم و دوست داشتن فقط در زبان است و ديگر چيزي نيست و ما آن قدر دوريم كه هر چيزي هم باشد تا بيايد جان بگيرد از دست ميرود و واقعيت اين است كه چيزي ميان ما پا نخواهد گرفت و من دلم از اين خيلي ميگيرد چون خيال ميكنم ميم خيلي شبيه آن مردي است كه من ميخواهم، خيلي ميشد با او حرف بزنم، خيلي ميشد به او نگاه كنم، خيلي ميشد با هم چيز بخوانيم و كار كنيم و فيلم ببينيم و موسيقي گوش كنيم و بخوابيم و بيدار شويم، من پيش از او. و خيلي ميشد با هم غذا بخوريم و خيلي ميشد حرفي نزنيم و سكوت كنيم و چيزهاي ديگر زندگي خيلي ميشد ميان ما جريان داشته باشد يا اين كه من خيال ميكنم و داستان ميبافم و داستان را تنم ميكنم تا لخت و عريان نباشم و زخمهايم را نبينم، زخمهايي كه هر آدمي دارد و پنهان ميكند تا زشت و آسيبپذير و شكسته به نظر نيايد.