اين زندگي من است
ديروز داشتم افسوس زماني را ميخوردم كه شنوا به همهي صداها بودم و امروز هر صدايي را ميشنوم، حتا صداي خشك و ترد بلورهاي نمك وقتي روي تكههاي مرغ پاشيده ميشوند. هر صدايي را ميشنوم و دهانم بيشتر قفل ميَشود و فقط دلم ميخواهد كه بنويسم. مردهي اين احوال هستم و ميترسيدم ديگر دچارش نشوم. حتا حالا، همين لحظه، نه چند لحظه پيشتر، يك دم آنطرفتر ناگهان نگاهم تار شد و ماندم در صداي تقتق صفحهي كليدهاي سياه، همان صدا كه سالهاست ميَشناسم و همدمم بوده و بسيار مرهم. اين حال كه ميَشوم فكر ميكنم به خيلي چيزها نيازي ندارم، به هيچ آدمي و عشقي و ياري و گناهي و شري و خيري. هيچ چيز نميخواهم جز پول و اتاقي از آن خود.
+ نوشته شده در چهارشنبه بیستم اردیبهشت ۱۳۹۶ ساعت 13:24 توسط آزاده
|