اين زندگي من است
صداها. در خانه سفر ميكنم، از صدايي به صدايي ديگر. اتاق نشيمن صداهاي شهر كوچك را ميدهد. قوقولي قو، خروسي از خيلي دور ميخواند و من خيال ميكنم صدا از خانهاي باشد كه ايوان دارد و حياطي كه كفش سيماني است و باغچهاي كه دورش قرنيز ندارد و توي باغچه شمعداني هست و درخت ازگيل و گلهاي ديگري كه من نميشناسم و ديوارهاي خانه از بلوكهاي سيماني است كه جا به جا توي خودشان سوراخ هايي دارند كه اگر چشك بچسباني بهشان ميشود از آن جا خانهي همسايه را ديد، خانهي همسايه كه آن قدر نزديك است كه ميشود بي آن كه گوش بخواباني همهي صداهايشان را بشنوي. صداي حرف زدن دخترها را و خندهشان و صداي جيغ مادر كه رسول را صدا ميزند و صداي دريا، صداي دريا، صداي دريا كه ديگر همان دريا نيست. كاش زندگي همان جا متوقف ميشد. پشت همان ديوار سيماني.
صداهاي خانه، صداهاي اتاق خودم كه تقتق كيبرد است و موج دريا و همهمهي ملوانها بر عرشهي كشتي تنهايي و زاغها كه اطراف كشتي بال ميزنند و صدايي شبيه قهقهي خنده از خودشان درميآورند و صداي بلبلهاي لابهلاي درختهاي پرتقال باغ جزيرهي نزديك.