چرا؟ چون آدم‌ها باور مي‌كنند، زود باور مي‌كنند كه بيش از ديگري مي‌دانند. ديگري آن كسي است كه راز دل مي‌گويد و راه حل را در گفت‌وگوي با آدم‌ها مي‌جويد. اما ديگري بايد گاهي به خودش پناه ببرد، يعني قدرت سكوت داشته باشد و با هر كسي سخن نگويد. آدم‌ها كم و بيش، حتا نزديك‌ترينشان دير يا زود تبديل به "هر كسي" مي‌شوند، هوا برشان مي‌دارد كه همه چيزدانند و سركوفت مي‌‌زنند، خودشان هم شايد نخواهند، احتمالاً نمي‌خواهند، خود من چند بار در چنين موقعيتي بودم نسبت به ديگري، آن ديگري كه پيش من درد دل كرده. بعد من شده‌ام عاقل همه‌چيزدان. بعد من شده‌ام آن كه درباره‌ي هستي فلسفه‌بافته و حكم داده و كلاس درس زندگي گذاشته و كسي هم نبوده تا برايم شيشكي ببندد و بگويد جمع كن بند و بساطت را.