هر بار كه مي‌بينمش بغلم مي‌كند و از روي زمين بلندم مي‌كند. تجربه‌ي عجيبي است كه فقط با او دارم، تجربه‌ي از زمين كنده شدن و احساس ناامني كردن و آويختن از گردن و شانه‌هاي او كه تنها جاي امن مي‌شود آن لحظه، چسبيدن به آن بدن كه مثل درختي استوار و قوي است و محكم سر جاي خودش ايستاده. ريشه كن شدن و چسبيدن به چيزي كه ريشه دارد. كاش مي‌شد بدانم احساس او چيست، حس او آن دم كه من را كه از ترس افتادن و هيجان درآغوش او بودن دست و پا مي‌اندازم و صورتم را به سينه‌اش مي‌چسبانم تا چيزي نبينم كه بيشتر بترسم، چيست؟ به چي فكر مي‌كند؟ دوست داشتم توي سرش بودم، هر دم تا مي‌دانستم به چي فكر مي‌كند. از سر كنجكاوي نيست. شايد هم‌دردي هم باشد يا كشف دنياي آدمي ديگر، كشف دنياي مرد.