جستن ميان عشق
نميخواهم بدانم چند شنبه است، چون آن جور بايد به ياد بياورم كه چند روز پيش در چنين ساعتي پيش من بود و اين غمگينم ميكند، آن رفتن و نبودن من را به گريه مياندازد. دوست ندارم به رفتنش و نبودنش فكر كنم. نبودن بدتر از رفتن است. چرا كه در رفتن يك اميدي هست. انگار رفتن ناخودآگاه آدم را ياد معناي متضاد خودش مياندازد. يعني اصلاً انگار ذهن آدمي چنين رفتاري دارد هر معني را در مفهوم ضد خودش جستوجو و درك ميكند، رفتن مخالف آمدن است، پس رفتن آن معنا و تصوير را هم در ذهن ميسازد. تصوير آمدنش، تصوير هر بار آمدنش كه در مقابل هر بار رفتنش قرار ميگيرد. انگار هميشه اوست كه ميرود، انگار هميشه اوست كه ميآيد. من در تهران هم باشم اوست كه ميآيد، چرا كه او مسافر هميشگي است. چرا كه تهران هم خانهي او نيست، چنان كه شهر من، شهر او نيست. هميشه من منتظرم و او دارد ميرود. و در آن معناي ديگر هميشه من رسيدهام و او آمده. اين اشكال من را به گريه مياندازد. مثل وقتي كه هوا ابري ميشود و من از زيبايي آسمان گرفته گريهام ميگيرد و وقتي كه آسمان آفتابي ميَشود و من از لكههاي نور بر سرخي قالي گريهام ميگيرد. اينها را ميگويم تا چه چيزي را بگويم؟ تا چه چيزي را نگويم؟ تا بگويم كه دلم خيلي برايت تنگ شده و فكر ميكنم نميتوانم اين دوري و فاصله را تحمل كنم. اينها را، اين خطها را مينويسم تا نگويم، تا نگويم كه دلم برايت تنگ شده و چيزي را آشكار كنم تا چيزي ديگر را پنهان كنم. و گويا زندگي همين باشد. چيزي هست كه در كنار ضد و مخالف خودش جان ميگيرد و ميبالد.