عشق شبیه تکه‌ای کانسنگ است، تکه‌های بلوری، ذرات طلا آمیخته و چسبیده به تکه‌های بی‌ارزش سنگ، قطعه‌اي که توی دست می‌گیرم و و در هر چرخش به تکه‌های درخشان و نقاط زمخت و تیز و برنده و صاف و صیقلی‌اش چشم می‌دوزم.
سنگ را می‌گذارم توی جیبم و می‌روم سمت رودخانه.