اين هفتمين نامه‌اي است كه برايت مي‌نويسم. تو حدود دو سال است كه رفته‌اي و من تا حالا فقط هفت تا نامه برايت نوشته‌ام و باقي حرف‌ها را توي تلگرام زده‌ايم يا دو، سه باري كه تو تلفن كردي و چند باري كه آمدي تهران نشستيم توي خانه‌ي بنفشه و حرف زديم يا آن يك باري كه تو آمدي شمال و نشستي توي اتاق من، من نشسته بودم روي تخت و تو نشسته بودي پايين يا شايد هم برعكس، اين را خوب يادم نيست، اما پوشكين تو را يادم هست كه نشسته بود زمين، نزديك در و تكيه‌اش به ديوار بود و با آن حيرت آميخته به نگراني كه هميشه در نگاهش و حالت ابروهايش دارد نگاهمان مي‌كرد. سيپ دلم برايت تنگ شده و راستش رويم نمي‌شود كه اين را هي به تو بگويم، چون تو زن عملي و مي‌خواهي كه من در صدد رفع دلتنگي بربيايم و من نه به قدر تو عملگرا هستم و نه فعلاً دست و بالم باز است كه بتوانم بيايم ببينمت. پس بايد حرف بزنم، گذشته را احضار كنم، تصوير بسازم، درددل كنم تا دلتنگي براي مدتي آرام بگيرد تا كي و به چه بهانه باز سر باز كند.

سيپ دوست دارم دور باشم. مدتي جاي ديگري باشم، اگرچه از ديروز با خودم قرار گذاشته‌ام بي‌خودي ناله نكنم و قدر آن چيزي را كه دارم بدانم، چرا كه هر دم ممكن است اوضاع آدمي از آن چه كه هست، بدتر بشود. به خصوص اگر بخواهد شيوه‌ي لوس‌بازي و زياده‌خواهي را در زندگي‌اش پيش بگيرد. اين دو خط آخر را گوشوار گوشم كنم، اصلا از رويش بخوانم و صدايم را ضبط كنم و بگذارمش زنگ موبايلم. اين حرف از آن حرف‌ها بود كه اگر جلوي رويت مي‌گفتم تو مي‌خنديدي، شايد حالا هم خنديدي. چه قدر زندگي عجيب است. نمي‌گويم بد است، اما خب مي‌شود تعجب كنم كه زندگي آدم را مي‌برد به جايي كه سي‌ودو سال تهران زندگي كرده باشي بدون دوست و معاشر و بعد تا از تهران مي‌كني، ناگهان دوستت زير پل سيدخندان پيدا مي‌شود. بعد با اين همه كه كنار مي‌آيي انگار هستي و كيهان و كائنات و فلك و طبيعت بايد دست به كار شوند كه سيدخندان بشود جلفا و بعد باز دورتر به قدر يك خاك ديگر... حالا باز گوش فلك صدا نكند، همين چند تا دوست ما را توي شهرستان دارد از ما مي‌گيرد و مي‌برد دور، يا حتا ممكن است دوست دوري را كه تو باشي باز ببرد دورتر... بعد چي مي‌ماند؟ همين كلمات، باز خوب است ما همين را داريم، همين پل‌ها را داريم و مي‌توانيم يك جوري دلمان را به هم وصله و پينه بزنيم.

ديگر چي مي‌خواستم برايت بگويم؟ چي باعث شد كه بخواهم برايت بنويسم؟ ها دلتنگي و آن ماجرايي كه خودت مي‌داني. يعني آن ماجرا باعث شد من باز به تو نزديك بشوم، خودت هم مي‌داني كه رابطه‌ي من و تو با هم مدام در حالت دور شدن و نزديك شدن است. اما انگاري پشت اين چالش‌ها يك چيزي ثابت است، و آن همان ماندن و نزديكي است. انگار گريزي از هم نداريم. مي‌خواهم در مورد خودم جدي باشم و بگويم تو هم خيلي وقت‌ها كه حرف‌هايي را نمي‌تواني به كسي بزني پيش من مي‌آيي. يعني به هر حال و در هر شرايط من و تو گويا قرار است براي هم بمانيم. فقط قول بده نگويي هواي تهران آلوده است و ترافيك تهران سنگين است و بالاي چشم ايران خانم ابروست... (اين جاي حرف‌هايم از آن دو نقطه پرانتزها دارد).

همين ديگر، يعني وقتي خواستم بنويسم خيلي حرف داشتم، هنوز هم دارم اما خب همش مي‌شود اين جمله كه دلم خيلي برايت تنگ شده و راستش من از ابراز احساسات خجالت مي‌كشم، يعني ببين ديگر اين نامه را هم به جاي اين كه مستقيم براي خودت بنويسم،‌ مي‌گذارم توي وبلاگم و اميدوارم كه تو ببيني و بخواني و باز اميدوارم به رويم نياوري. خب اين جا حوالي ظهر است، آسمان آبي است و آفتاب كم‌رنگ است. از دور هم ابرهاي خاكستري دارند مي‌رسند. شايد بارندگي داشته باشيم. من برايت آرزوهاي خوب دارم، تو هم آرزو كن آن مشكل من كه خودت مي‌داني برطرف بشود.

باقي بقايت