مي‌شود ساعت‌ها به نقطه‌اي خيره ماند و با چشمان باز خوابيد يا مرد. حالا دارم به چه فكر مي‌كنم؟ نمي‌توانم بگويم، براي اين كه توي سرم تنها يك چيز ندارم. اغلب ندارم. اغلب ندارم؟ كم پيش مي‌آيد تنها يك دغدغه داشته باشم يا چيزي بر تمام چيزهاي ديگر سنگيني كند. هميشه هزار صدا توي سرم دارم. هزار چيز كه به آن بپردازم و توي سرم زير و رويش كنم. مي‌خواستم نامه‌اي عاشقانه بنويسم. اما حالا اين دم مي‌خواهم بروم بنشينم خط‌خطي كنم و نقاشي بكشم. اما با اين همه تصميم دارم سه صفحه‌ روزانه‌ام را بنويسم. امروز هفتصد كلمه از داستانم را نوشتم و آن قدر سريع و راحت نوشتم كه خودم باورم نشد. گاهي فكر مي‌كنم يكي از مشكلات شايد لوس من اين باشد كه زيادي مستعدم. يعني نوشتن و نقاشي كشيدن و ياد دادن و ياد گرفتن آن‌قدر برايم ساده است كه پيش چشم خودم از ارزش مي‌افتد. چرا؟ شايد چون تمام آن چه هميشه خيال مي‌كردم ارزش دارد، همه‌ي آن چيزي كه به من گفته بودند به زحمتش مي‌ارزد، چيزهايي بود كه من دوستشان نداشتم. نه كه آن‌ها به خودي خود بي‌ارزش باشند يا به دردنخور، اما من دوستشان نداشتم. مثلا رياضي دوست نداشتم، زيست‌شناسي دوست نداشتم، هندسه و مثلثات را دوست نداشتم و اين‌ها چيزهاي ارزشمندي بود كه توي مغز من فرو نمي‌رفت. در عوض آن چه براي من آسان بود، فاقد ارزش بود يا آن وقت‌ها مد نبود. مثلاً اين كه بنشيني  به جاي ياد گرفتن اتحاد يك و دو، نقاشي بكشي در زمان من ارزشي نداشت و براي همين نه تنها كسي من را نديد، بلكه من شرطي شدم و اين‌طور آموختم كه اگر چيزي را به آساني و با رنج كم‌تري بتواني به دست بياوري ارزشي ندارد. شايد هم آن چه حالا دارم، زماني بابتش رنج كشيده باشم، احتمالا سخت بوده و دست و پايي هم زده‌ام، اما خب شايد آن رنج آن قدر شيرين بوده يا محترم بوده كه به عنوان چيزي ناراحت كننده در ذهنم نمانده و از اين جهت برايم بي‌ارزش و كم است.

بيرون باران بند آمده. زاغ‌ها سروكله‌شان پيدا شده. مي‌آيند و تكه‌هاي شكلات و بيسكويت را به منقار مي‌گيرند و مي‌روند.